گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد اول
13): اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية (شما سپاه زن و پيروان چهار پا بوديد) شروع مى شود و در نكوهش ‍ مردم بصره است .


درباره خبر دادن على عليه السلام از اينكه بصره را آب فرو خواهد گرفت و همه جاى آن جز مسجدش غرق خواهد شد، من ابن ابى الحديد كسى را ديدم كه مى گفت : كتابهاى ملاحم پيش بينى فتنه ها و حوادث و خونريزى ها دلالت دارد بر اينكه بصره با جوشيدن آبى سياه كه از زمين آن خواهد جوشيد از ميان مى رود و غرق مى شود و فقط مسجدش از آب بيرون مى ماند.
و صحيح آن است كه اين موضوع اتفاق افتاده و بصره تا كنون دوبار غرق شده است ؛ يك بار به روزگار حكومت القادر بالله و بار ديگر به روزگار حكومت القائم بامرالله و در اين هر دو بار تمام بصره را آب گرفته و غرق شده است و فقط مسجد آن شهر چون سينه كشتى يا سينه پرنده از آب بيرون مانده و مشخص بوده است ، به همانگونه كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه خبر داده است . آب از خليج فارس از جايى كه امروز به جزيره فرس معروف است و از سوى كوهى كه به كوه سنام معروف است ، طغيان كرده است و تمام خانه هايى آن ويران و هر چه در آن بوده غرق شده و بسيارى از مردمش كشته شده اند و اخبار مربوط به اين دو حادثه نزد مردم بصره معروف است و اشخاص از قول نياكان خود آنرا نقل مى كنند. (212)
اخبارى ديگر از جنگ جمل
ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى و محمد بن عمر واقدى مى گويند: از هيچ جنگى آن مقدار رجز كه از جنگ جمل نقل و حفظ شده است ، نقل نشده و بيشتر اين رجزها از قول افراد بنى ضبة و ازد كه برگرد شتر بودند و از آن حمايت مى كردند نقل شده است . در همان حال كه سرها از دوشها جدا مى شد و دستها از آرنج فرو مى افتاد و شكمها دريده مى شد و امعاء و احشاء بيرون مى ريخت ، آنان همچون دسته هاى ثابت ملخ بر گرد شتر بودند و از جاى تكان نمى خوردند و عقب نمى نشستند تا آنكه على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد: اى واى بر شما، اين شتر را پى كنيد كه شيطان است !سپس گفت : آنرا پى كنيد و گرنه همه اعراب از ميان مى روند.
تا اين شتر از پاى در نيايد و بر زمين نيفتد شمشيرها كشيده مى شود و فرو خواهد آمد. در اين هنگام همگى آهنگ شتر كردند و آنرا پى زدند. شتر در حالى كه نعره يى سخت كشيد به زانو در آمد و همينكه زانو زد، شكست و هزيمت در لشكر بصره افتاد.
از جمله رجزهاى لشكر بصره كه در جنگ جمل خوانده و روايت شده است اين ابيات است :
ما پسران قبيله ضبه و ياران شتريم . اگر مرگ هم فرود آيد با مرگ نبرد مى كنيم . با لبه تيز شمشير و پيكان ، خبر مرگ و خونخواهى عثمان را اظهار مى داريم . پيرمرد ما را براى ما برگردانيد، ديگر سخنى نيست !مرگ در نظر ما از عسل شيرين تر است و چون اجل فرا رسد در مرگ ننگى نيست . على از بدترين عوض هاست و اگر مى خواهيد او را معادل با پير ما بدانيد هرگز برابر و معادل نيست . زمين پست و گود كجا قابل مقايسه با قله هاى بلند كوه است . (213)
مردى از لشكر كوفه و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به او چنين پاسخ داد: آرى ما نعثل (214) را كشته ايم ، همراه ديگر كسان كه كشته شدند. هر كه مى خواست در آن كار فراوان شركت كرد يا كمتر. از كجا ممكن است نعثل باز گردانده شود و حال آنكه مرده و پوست بدنش خشكيده است . آرى ، ما بر ميان او زديم تا سقط شد. حكم او همانند سر كشان نخستين است كه غنيمت را براى خود برگزيد و در عمل جور و ستم كرد. خداوند به جاى او بهترين بدل و عوض را داد و من مردى پيشرو و پيشاهنگم و سست نيستم ؛ براى جنگ دامن به كمر زده ام و دلاورى نامدارم .
ديگر از رجزهاى مردم بصره اين ابيات است :
اى سپاهى كه ايمان شما سخت استوار است ، بپا خيزيد بپا خاستنى و از خداوند رحمان فرياد رس بخواهيد!خبرى رنگارنگ به من رسيده است كه على پسر عفان را كشته است . اينك پير ما را همانگونه كه بوده است به ما برگردانيد! پروردگار! براى عثمان يارى دهنده يى بر انگيزه كه آنان را با نيرو و چيرگى بكشد.
مردى از لشكر كوفه به او چنين پاسخ داد:
شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل را آنچنان كه بوده باز گردانند خوددارى مى كند. آفرينشى درست پس از آفرينش خداوند رحمان ! و حال آنكه او در مورد احكام به حكم شيطان قضاوت مى كرد. او از حق و پرتو قرآنى كناره گرفت و جام مرگ را همانگونه كه تشنگان جام آب را مى نوشند نوشيد... (215)
گويند در اين هنگام از ميان مردم بصره پيرمردى خوش چهره بيرون آمد كه خردمند به نظر مى رسيد جبه اى رنگارنگ و با نقض و نگار بر تن داشت و مردم را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت :
اى گروه ازد، از مادر خود يعنى عايشه سخت مواظبت كنيد كه او همچون نماز و روزه شماست او حرمت بزرگتر شماست كه حرمتش بر همه شما واجب است ، كوشش و دور انديشى خود را براى او فراهم و آماده سازيد، مبادا زهر دشمن بر زهر شما چيره شود كه اگر دشمن بر شما برترى يابد سخت تكبر و گردنكشى مى كند و جور و ستم خود را نسبت به همه شما معمول خواهد داشت ، قوم شما فداى شما باد امروز رسوا مشويد .
مدائنى و واقدى مى گويند: اين رجز تصديق روايتى است كه طلحه و زبير ميان مردم بپاخاستند و گفتند: اگر على پيروز شود، موجب نابودى شما مردم بصره خواهد بود، بنابراين از خود حمايت كنيد كه او هيچ حرمت و حريمى را براى كسى باقى نمى دارد و آنرا درهم مى درد و هيچ كودكى را باقى نخواهد گذاشت و آنان را خواهد كشت و هيچ زن پوشيده يى را رها نمى كند و او را به اسيرى خواهد گرفت ؛ بنابراين پيكار كنيد، چونان پيكار كسى كه از ناموس و حرم خود دفاع و حمايت مى كند و اگر نسبت به زن و فرزند خود رسوايى ببيند مرگ را بر آن بر مى گزيند.
ابو مخنف هم مى گويد: هيچيك از رجز خوانان بصره رجزى دوست داشتنى تر و بهتر از اين براى اهل جمل نخوانده است . چون اين پيرمرد اين رجز را خواند مردم تا پاى جان ايستادگى و كنار شتر پايدارى كردند و هر يك آماده جانفشانى شدند. عوف بن قطن ضبى بيرون آمد و بانگ برداشته بود كه هيچكس جز على بن ابى طالب و فرزندانش كشندگان و خونى عثمان نيست و لگام شتر را به دست گرفت و رجزى خواند كه ضمن آن مى گفت :
...اگر امروز على و دو پسرش حسن و حسين از چنگ ما بگريزند مايه غبن است و در آن صورت من با غم و اندوه خواهم مرد.
و پيش آمد و شروع به شمشير زدن كرد تا كشته شد.
در اين هنگام عبدالله بن ابزى لگام شتر را گرفت ، و هر كس كه مى خواست در جنگ كوشش و جديت و تا پاى جان ايستادگى كند خود را كنار شتر مى رساند و لگامش را به دست مى گرفت ، و عبدالله بر لشكر على (ع ) حمله كرد و چنين گفت :
به آنان ضربه مى زنم ولى ابوالحسن را نمى بينم و اين خود اندوهى از اندوههاست .
اميرالمومنين على عليه السلام با نيزه به او حمله آورد و او را كشت و گفت : اينت ابوالحسن او را ديدى و چگونه ديدى ! و نيزه خود را همچنان در بدن او رها كرد. در اين هنگام عايشه مشتى سنگ ريزه برداشت و بر چهره اصحاب على عليه السلام پاشاند و با صداى بلند گفت : چهره هايتان زشت باد! عايشه اين كار را، به تقليد از رسول خدا (ص ) در جنگ حنين ، كرد و كسى به او گفت : و تو سنگ زيره ها را پرتاب نكردى هنگامى كه پرتاب كردى ، بلكه شيطان چنين كرد . در اين هنگام على (ع ) به تن خويش به همراهى لشكرى گران از مهاجران و انصار و در حالى كه پسرانش حسن و حسين و محمد كه درود بر ايشان باد بر گرد او بودند به سوى شتر حمله برد و رايت خود را به محمد سپرد و فرمود: چندان پيش برو كه آنرا در چشم شتر جادهى و جلوتر از آن توقف نكنى . محمد شروع به پيشروى كرد، ولى گرفتار شدت تيرباران دشمن شد و به ياران خود گفت : آهسته تر پيش برويد تا تيرهاى دشمن تمام شود و نتواند بيش از يكى دوبار تيراندازى كنند. على عليه السلام كسى را پيش محمد فرستاد و او را به حمله تشويق كرد و فرمان داد سريع پيشروى كند و چون محمد باز هم كندى كرد، على (ع ) به تن خويش خود را پشت سر محمد رساند و دست چپ خود را بر دوش راست او نهاد، گفت : اى بى مادر پيش برو! محمد بن حنيفه پس از آن هر گاه اين موضوع را ياد مى آورد مى گريست و مى گفت : گويى هم اكنون رايحه نفس ‍ على (ع ) را پشت سر خود احساس مى كنم و به خدا سوگند هرگز آنرا فراموش نخواهم كرد. در اين هنگام على (ع ) بر پسر خويش رحمت آورد و رايت را با دست چپ خويش از او گرفت و شمشير معروف ذوالفقار را در دست راست خويش داست و حمله برد و ميان لشكر بصره نفوذ كرد و هنگامى برگشت كه شمشيرش خميده شده بود؛ آنرا بر زانوى خود نهاد و راست كرد. اصحاب و پسران على (ع ) و عمار و اشتر گفتند: ما اين كار را از سوى شما بر عهده مى گيريم و كفايت مى كنيم . هيچ پاسخى به آنان نداد و گوشه چشمى هم بر آنان نيفكند و باز شروع به حمله كرد و همچون شير غرش مى كرد؛ همه كسانى را كه اطرافش بودند پراكنده ساخت . و همچنان چشم به لشكر بصره دوخته بود، گويى كسانى را كه بر گرد او بودند نمى بيند و هيچ سخنى و پرسشى را پاسخ نمى داد. آنگاه رايت را به پسر خود محمد سپرد و براى بار دوم به تنهايى حمله كرد و خود را ميان دشمن انداخت و بر آنان شمشير مى زد و پيشروى مى كرد و مردان همگى از مقابل او مى گريختند و به سوى چپ و راست پراكنده مى شدند و زمين را از خون كشتگان رنگين ساخت و سپس برگشت و شمشيرش خميده شده بود؛ باز آنرا با زانوى خود راست كرد. در اين هنگام اصحابش دور او را گرفتند و او را به خدا سوگند دادند كه بر جان خود و اسلام ترحم فرمايد و گفتند: اگر تو كشته شوى دين از ميان مى رود، خويشتن دار باش و دست نگهدار كه ما ترا كفايت مى كنيم . فرمود: به خدا سوگند در آنچه مى بينيد منظورى جز رضاى خداوند و رسيدن به عنايت او در سراى ديگر را ندارم . آنگاه به پسرش ‍ محمد فرمود: اى پسر حنيفه اينچنين حمله كن ! مردم گفتند: اى اميرالمومنين ، چه كسى مى تواند آنچه را كه تو مى توانى انجام دهد!
از جمله كلمات بسيار فصيح و گوياى على (ع ) در جنگ جمل چيزى است كه كلبى از قول مردى از انصار نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه در جنگ جمل در صف اول ايستاده بودم ناگاه على (ع ) سررسيد. به سوى او برگشتم و فرمود: مثراى قوم كجاست ؟ گفتم : آنجا كنار عايشه .
كلبى مى گويد: منظور على از اين كلمه اين بوده كه محل اجتماع اصلى بيشترين شمار دشمن كجاست ؟ لغت ثرى بر وزن فعيل به معنى افزون و بسيار است ، در مورد مرد ثروتمند كلمه ثروان و براى زن توانگر كلمه ثروى استعمال مى شود و مصغر آن كلمه ثريا است و گفته شده است : صدقه مثرات است ، يعنى موجب بيشى و افزونى مال مى شود.
ابو مخنف مى گويد: و على (ع ) به اشتر پيام فرستاد كه بر ميسره سپاه دشمن حمله كند و اشتر حمله كرد. هلال بن وكيع در آن بخش بود و با سرپرستى او جنگ سختى كردند و هلال به دست اشتر كشته شد و تمام ميسره سپاه به سوى هودج عايشه عقب نشينى كرد و آنجا پناه برد. بنى ضبة و بنى عدى هم به آنان پيوستند، و در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبة و ناجيه و باهله خود را به اطراف شتر رساندند و آنرا احاطه كردند و جنگى سخت انجام دادند. كعب بن سور، قاضى ، بصره ، در همين حمله كشته شد در حالى كه لگام شتر در دست او بود تيرى ناشناخته به او رسيد و كشته شد. پس از او عمرو بن يثربى ضبى كه مرد شجاع و سوار كار سپاه بصره بود كشته شد و او پيش از آنكه كشته شود گروه بسيارى از اصحاب على (ع ) را كشت .
گويند: عمروبن يثربى لگام شتر را در دست گرفته بود، آنرا به پسرش سپرد و خود به ميدان آمد و هماورد خواست . علباء بن هيثم سدوسى از ياران على (ع ) به جنگ او آمد. عمرو او را كشت . پس از او هندبن عمرو جملى به جنگ او آمد كه عمرو او را هم كشت (216) و باز هماورد خواست . در اين هنگام زيد بن صوحان عبدى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، من چنين ديدم كه دستى از آسمان مشرف بر من شد و مى گفت : به سوى ما بشتاب . اينك من به جنگ عمرو بن يثربى مى روم ، اگر مرا كشت لطفا مرا غسل مده و همچنان خون آلود به خاك بسپار كه در پيشگاه خداى خود مخاصمه برم . سپس بيرون آمد و عمرو او را كشت و برگشت و لگام شتر را بدست گرفت و اينچنين رجز مى خواند:
علباء و هند را برخس و خاشاك كشته فرو انداختم و سپس پسر صوحان را با خون خضاب بستم . امروز اين پيشرفت براى ما حاصل شد و خونخواهى ما از عدى بن حاتم تر سو و اشتر گمراه و عمرو بن حمق است و آن سواركارى كه نشان دارد و در جنگ خشمگين است ؛ كسى همتاى او نيست ، يعنى على ، و اى كاش ميان ما پاره پاره شود.
عدى بن حاتم از دشمن ترين مردم نسبت به عثمان و از پايدارترين مردم در ركاب على (ع ) بود. عمرو بن يثربى در اين هنگام دوباره لگام شتر را رها كرد و به ميدان آمد و هماورد خواست و درباره قاتل او اختلاف است ؛ گروهى مى گويند: عمار بن ياسر براى جنگ با او بيرون آمد و مردم انا الله و انا اليه راجعون مى گفتند و از خداوند مى خواستند كه او به سلامت باز گردد، زيرا عمار ضعيف ترين كسى بود كه در آن روز به جنگ او رفته بود؛ شمشيرش از همه كوتاهتر و نيزه اش از همه باريك تر و ساق پايش از همه لاغرتر بود. حمايل شمشيرش از بندهاى چرمى معمول براى بستن بار بود و قبضه آن نزديك زير بغل او قرار داشت . عمار و عمروبن يثربى به يكديگر ضربت زدند. شمشير عمرو بن يثربى در سپر عمار گير كرد و ماند و عمار ضربه يى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و سپس پاى او را گرفت و كشان كشان بر روى خاك به حضور على (ع ) آورد. ابن يثربى گفت : اى اميرالمومنين مرا زنده نگهدار تا در خدمت تو جنگ كنم و اين بار از ايشان همانگونه كه از شما كشتم بكشم . على (ع ) گفت : پس از اينكه زيد و هند و علباء را كشته اى ترا زنده نگه دارم ؟! هرگز خدا نخواهد! عمرو گفت : در اين صورت بگذار نزديك تو آيم و رازى را با تو بگويم . فرمود: تو سر كشى و پيامبر (ص ) اخبار سركشان را به من فرموده است و ترا در ميان ايشان نام برده است . عمرو بن يثربى گفت : به خدا سوگند اگر پيش تو مى رسيدم ، بينى ترا چنان با دندان مى گزيدم كه آنرا بر مى كندم .
و على (ع ) فرمان داد گردنش را زدند.
گروهى ديگر گفته اند پس از اينكه عمرو بن يثربى آن اشخاص را كشت و خواست دوباره به آوردگاه آيد، به قبيله ازد گفت : اى گروه ازد، شما قومى هستيد كه هم آزرم داريد و هم شجاعت ، من تنى چند از اين قوم را كشته ام و آنان قاتل من خواهند بود، و اين مادرتان عايشه ؛ نصرت دادنش تعهد و وامى است كه بايد پرداخت شود و يارى ندادنش مايه بدبختى و نفرين است . من هم تا هنگامى كه بر زمين نيفتاده باشم بيم ندارم كه كشته شوم و اگر بر زمين افتادم مرا نجات دهيد و بيرون كشيد. ازديان به او گفتند: در اين جمع جز مالك اشتر نيست كه از او بر تو بيم داشته باشيم . او گفت : من هم فقط از او مى ترسم .
ابو مخنف مى گويد: قضا را خداوند مالك اشتر را هماورد او قرار داد و هر دو بر خود نشان زده بودند. اشتر چنين رجز خواند:
من چنان كه چون جنگ دندان نشان دهد و از خشم جامه بر تن بدرد و سپس درهاى خويش را استوار ببندد، روياروى آن خواهم بود و ما دنباله رو نيستيم . دشمن نمى تواند همچون ما از اصحاب جنگ باشد. هر كس از جنگ بيم داشته باشد، من هرگز از آن بيم ندارم ؛ نه از نيزه زدنش ترسى دارم و نه از شمشير زدنش .
مالك اشتر بر عمرو بن يثربى حمله برد و نيزه بر او زد و او را بر زمين در افكند. افراد قبيله ارد او را حمايت كردند و بيرون كشيدند. او برخاست ، ولى زخمى و سنگين بود و نمى توانست از خود دفاع كند. در اين هنگام ، عبدالرحمان بن طود بكرى خود را به عمرو رساند و بر او نيزه يى زد و براى بار دوم به زمين افتاد، و مردى از قبيله سدوس بر جست و پاى او را گرفت و كشان كشان به حضور على (ع ) آورد. عمرو على (ع ) را به خدا سوگند داد و گفت : اى اميرالمومنين مرا عفو كن كه تمام اعراب هميشه نقل مى كنند كه تو هرگز زخمى و خسته يى را نمى كشى . على (ع ) او را رها كرد و فرمود: هر كجا مى خواهى برو. او خود را پيش ياران خويش رساند و از شدت جراحت محتضر و مشرف به مرگ شد. از او پرسيدند: خونت بر عهده كيست ؟ گفت : اشتر كه با من روياروى شد. من همچون كره اسب با نشاط بودم ، ولى نيروى او برتر از نيروى من است و مردى را ديدم كه براى او ده تن همچون من بايد. اما آن مرد بكرى ، با آنكه من زخمى بودم ، چون با من روياروى شد ديدم ده تن همچون او بايد كه با من مبارزه كنند. اسير كردن مرا هم ضعيف ترين مردم بر عهده گرفت و به هر حال آن كس كه سبب كشته شدن من شد اشتر است . عمرو پس از آن مرد.
ابو مخنف مى گويد: چون جنگ تمام شد، دختر عمرو بن يثربى با سرودن ابياتى از افراد قبيله ازد سپاسگذارى كرد و قوم خويش را مورد نكوهش قرار داد و چنين سرود:
اى قبيله ضبه ! همانا به سوار كارى كه حمايت كننده از حقيقت و كشنده هماوردان بود مصيبت زده شدى ؛ عمرو بن يثربى كه با مرگ او همه قبايل بنى عدنان سوگوار شدند. ميان دليران و هياهو قومش از او حمايت نكردند، ولى مردم قبيله ازد (يعنى ازد عمان ) بر او رحمت آوردند...
ابو مخنف مى گويد: و به ما خبر رسيده است كه عبدالرحمان بن طود بكرى به قوم خود گفته است : به خدا سوگند عمرو بن يثربى را من كشتم ، و اشتر از پى من رسيد و من در زمره پيادگان و مردم عادى جلوتر از مالك اشتر بودم ، و به عمرو نيزه يى كه خيال نمى كردم و تصور آنرا نداشتم كه آنرا به مالك نسبت دهند. راست است كه مالك اشتر در جنگ كار آزموده است ، ولى خودش مى داند كه پشت سر من قرار داشت ، ولى مردم نپذيرفتند و گفتند: قاتل عمرو فقط مالك است ، و من هم در خود ياراى اين را نمى بينم كه با عامه مخافت كنم و اشتر هم شايسته و سزاوار آن است كه با او در اين باره ستيز نشود. چون اين گفتار او به اطلاع اشتر رسيد گفت : به خدا سوگند اگر من آتش عمرو را فرو ننشانده بودم عبدالرحمان هرگز به او نزديك نمى شد و كسى جز من او را نكشته است و همانا شكار از آن كسى است كه آنرا بر زمين انداخته است . عبدالرحمان گفت : من در اين باره با او نزاعى ندارم . سخن همان است كه او گفته است و چگونه براى من ممكن است با مردم مخالفت كنم !
در اين هنگام عبدالله بن خلف خزاعى كه سالار بصره و از همگان داراى مال و زمين بيشتر بود به ميدان آمد و هماورد خواست و اظهار داشت كسى جز على عليه السلام نبايد به جنگ او بيايد چنين رجز مى خواند:
اى ابا تراب ! تو دو انگشت جلو بيا كه من يك وجب به تو نزديك مى شوم و در سينه من كينه تو نهفته است .
على عليه السلام به جنگ او بيرون شد و او را مهلت نداد و چنان ضربتى بر او زد كه فرقش را دريد
گويند: شتر عايشه همانگونه كه آسيا بر دور خود مى گردد چرخ مى زد و به شدت نعره مى كشيد و انبوه مردان بر گردش بودند وحتات مجاشعى بانگ برداشته بود كه : اى مردم مادرتان ، مادرتان را مواظب باشيد!و مردم درهم آويختند و به يكديگر شمشير مى زدند. مردم كوفه آهنگ كشتن شتر كردند و مردان همچون كوه ايستادگى و از شتر دفاع مى كردند و هر گاه شمار ايشان كم مى شد چند برابر ديگر به يارى آنان مى آمدند. على عليه السلام با صداى بلند مى گفت : واى بر شما!شتر را تيرباران كنيد و آنرا پى بزنيد كه خدايش لعنت كناد! شتر تير باران شد و هيچ جاى از بدنش باقى نماند مگر آنكه تير خورده بود، ولى چون داراى پشم بلند و به سبب عرق خيس بود چوبه هاى تير از پشمهايش آويخته مى ماند و شبيه خار پشت گرديد. در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبه بانگ برداشتند كه اى خونخواهان عثمان ! و همين كلمه را شعار خود قرار دادند. ياران على عليه السلام بانگ برداشتند كه يا محمد و همين را شعار خود قرار دادند و دو گروه به شدت در هم افتادند. على (ع ) شعارى را، كه پيامبر (ص ) در جنگها مقرر فرموده بود، با صداى بلند اعلان داشت كه اى يارى داده شده ، بميران ! و اين روز، دومين روز جنگ جمل بود و چون على (ع ) اين شعار را داد گامهاى مردم بصره سست شد و هنگام عصر لرزه بر ايشان افتاد و جنگ از سپيده دم شروع شده بود و تا هنگام ادامه داشت .
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه شعار على عليه السلام در آخرين ساعات آن روز چنين بود: حم لا ينصرون ، اللهم انصرنا على القوم الناكثين (حم ، يارى داده نخواهد شد، بار خدايا ما را بر مردم پيمان شكن نصرت بده )، آنگاه هر دو گروه از يكديگر جدا شدند و از هر دو گروه بسيار كشته شده بودند، ولى كشتار در مردم بصره بيشتر شده بود و نشانه هاى پيروزى لشكر كوفه آشكار شده بود. روز سوم كه روياروى شدند، نخستين كس ، عبدالله زبير بود كه به ميدان آمد و هماورد خواست و مالك اشتر به مبارزه با او رفت . عايشه پرسيد: چه كسى به مبارزه عبدالله آمده است ؟ گفتند: اشتر، گفت : اى واى بر بى فرزند شدن اسماء!آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زده و يكديگر را زخمى كردند، سپس با يكديگر گلاويز شدند، اشتر عبدالله را بر زمين زد و بر سينه اش نشست و هر دو گروه به هم ريختند؛ گروهى براى آنكه عبدالله را از چنگ اشتر برهانند و گروهى براى آنكه اشتر را يارى دهند. اشتر گرسنه و با شكم خالى بود و از سه روز پيش چيزى نخورده بود و اين كار عادت او در جنگ بود وانگهى نسبتا پيرمرد و سالخورده بود. عبدالله بن زبير فرياد مى كشيد من و مالك را با هم بكشيد و اگر گفته بود من و اشتر را بكشيد بدون ترديد هر دو را كشته بودند و بيشتر كسانى كه از كنار آن دو مى گذشتند آنان را نمى شناختند و در آوردگاه بسيارى بودند كه يكى ديگرى را بر زمين زده و روى سينه اش ‍ نشسته بود. به هر حال ابن زبير توانست از زير دست و پاى اشتر بگريزد يا اشتر به سبب ضعف نتوانست او را در آن حال نگه دارد و اين است معنى گفتار اشتر كه خطاب به عايشه سروده است :
اى عايشه !اگر نه اين بود كه گرسنه بودم و سه روز چيزى نخورده بودم ، همانا پسر خواهرت را نابود شده مى ديدى ؛ بامدادى كه مردان بر گردش ‍ بودند و با صدايى ناتوان مى گفت : من و مالك را بكشيد...
ابو مخنف از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است : پس از پايان جنگ جمل عمار بن ياسر و مالك بن حارث اشتر پيش عايشه رفتند. عايشه پرسيد: اى عمار! همراه تو كيست ؟ گفت : اشتر است . عايشه از اشتر پرسيد: آيا تو بودى كه نسبت به خواهر زاده من چنان كردى ؟ گفت : آرى و اگر اين نبود كه از سه شبانه روز پيش از آن گرسنه بودم امت محمد را از او خلاص ‍ مى كردم . عايشه گفت : مگر نمى دانى كه پيامبر (ص ) فرموده اند: ريختن خون مسلمانى روا نيست مگر به سبب ارتكاب يكى از كارها با او جنگ كرديم و به خدا سوگند شمشير من پيش از آن هرگز به من خيانت نكرده بود و سوگند خورده ام كه ديگر هرگز آن شمشير را با خود همراه نداشته باشم .
ابو مخنف مى گويد: به همين سبب اشتر در دنباله اشعار گذشته اين ابيات را هم سروده است :
عايشه گفت : به چه جرمى او را بر زمين زدى ؛ اى بى پدر!مگر او مرتد شده بود يا كسى را كشته بود، يا زناى محصنه كرده بود كه كشتن او روا باشد؟ به عايشه گفتم : بدون ترديد يكى از اين كارها را مرتكب شده بود.
ابو مخنف مى گويد: در اين هنگام حارث بن زهير ازدى كه از اصحاب على (ع ) بود خود را كنار شتر رساند و مردى لگام شتر را در دست داشت (217) و هيچكس به او نزديك نمى شد مگر اينكه او را مى كشت . حارث بن زهير با شمشير به سوى او حركت كرد و خطاب به عايشه اين رجز را خواند:
اى مادر ما، اى نافرمانترين و سركش ترين مادرى كه مى شناسيم !مادر به فرزندانش خوراك مى دهد و مهر مى ورزد. آبا نمى بينى چه بسيار شجاعان كه خسته و زخمى مى شوند و سر يا مچ دستشان قطع مى شود.
و او و آن مرد هر يك به ديگرى ضربتى زد و هر يك ديگرى را از پاى درآورد.
جندب بن عبدالله ازدى مى گويد: آمدم و كنار آن دو ايستادم و آن دو چندان دست و پاى زدند تا مردند. مدتى پس از آن در مدينه پيش عايشه رفتم كه بر او سلام دهم . پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم مردى از اهل كوفه ام ، گفت : آيا در جنگ بصره حضور داشتى ؟ گفتم : آرى . پرسيد با كدام گروه بودى ؟ گفتم : همراه على بودم . گفت : آيا سخن آن كسى را كه مى گفت : اى مادر ما، تو نافرمان ترين و سر كش ترين مادرى كه مى دانيم ! شنيدى ؟ گفتم : آرى و او را مى شناسم . پرسيد كه بود؟ گفتم : يكى از پسر عموهاى من . پرسيد: چه كرد؟ گفتم : كنار شتر كشته شد، قاتل او هم كشته شد. گويد: عايشه شروع به گريستن كرد و چندان گريست كه به خدا سوگند پنداشتم هرگز آرام نمى گيرد. سپس گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه اى كاش بيست سال پيش از آن روز مرده بودم .
گويند: در اين هنگام مردى كه نامش خباب بن عمرو راسبى بود از لشكر بصره بيرون آمد و چنين رجز مى خواند:
آنان را ضربه مى زنم و اگر على را ببينم شمشير رخشان مشرفى را بر سرش ‍ عمامه مى سازم و آن گروه گمراه را از شر او راحت مى سازم .
مالك اشتر به مبارزه او مى رفت و او را كشت .
سپس عبدالرحمان پسر عتاب بن اسيد بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس كه از اشراف قريش بود به ميدان آمد - نام شمشيرش ولول بود- او چنين رجز خواند: من پسر عتابم و شمشيرم ولول است و بايد براى حفظ اين شتر مجلل مرگ را پذيرا شد .
مالك اشتر بر او حمله برد و او را كشت . سپس عبدالله بن حكيم بن حزام كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى و او هم از اشراف قريش بود پيش ‍ آمد، رجز خواند و هماورد خواست . اشتر به جنگ او رفت ضربتى بر سرش ‍ زد و او را بر زمين افكند و او برخاست و گريخت و جان بدر برد.
گويند: لگام شتر را هفتاد تن از قريش به دست گرفتند و هر هفتاد تن كشته شدند و هيچكس لگام آنرا به دست نمى گرفت مگر آنكه كشته يا دستش ‍ قطع مى شد. در اين هنگام بنى ناجيه آمدند و يكايك لگام شتر را در دست مى گرفتند و چنان بود كه هر كس لگام را در دست مى گرفت عايشه مى پرسيد: اين كيست ؟ و چون درباره آن گروه پرسيد، گفته شد بنى ناجيه اند. عايشه خطاب به ايشان گفت : اى فرزندان ناجيه ! بر شما باد شكيبايى كه من شمايل قريش را در شما مى شناسم . گويند: قضا را چنان بود كه در نسبت بنى ناجيه به قريش ترديد بود و آنان همگى اطراف شتر كشته شدند.
ابو مخنف مى گويد: اسحاق بن راشد، از قول عبدالله بن زبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ جمل را در حالى به شام رساندم كه بر پيكر من سى و هفت زخم شمشير و تير و نيزه بود و هرگز روزى به سختى جنگ جمل نديده ام و هر دو گروه همچون كوه استوار بودند و از جاى تكان نمى خوردند. ابو مخنف همچنين مى گويد: مردى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين چه فتنه يى ممكن است از اين بزرگتر باشد كه شركت كنندگان در جنگ بدر با شمشير به سوى يكديگر حمله مى برند؟ على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! آيا ممكن است كه من فرمانده و رهبر فتنه باشم ! سوگند به مسى كه محمد (ص ) را بر حق مبعوث فرموده و چهره او را گرامى داشته است كه من دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند و من گمراه نشده ام و كسى به وسيله من گمراه نشده است . و نه خود لغزيده ام و نه كسى به وسيله من دچار لغزش شده است . و من داراى حجت روشنى هستم كه خداى آنرا براى رسول خود روشن و واضح ساخته و رسولش آنرا براى من روشن و واضح فرموده است و به زودى روز قيامت فرا خوانده مى شوم و مرا گناهى نخواهد بود و اگر مرا گناهى باشد، گناهان من به رحمت خدا پوشيده و آمرزيده مى شود و من در جنگ با آنان اين اميد را دارم كه همين كار موجب غفران ديگر خطاهاى من باشد.
ابو مخنف مى گويد: مسلم اعور از حبة عرنى براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام ديد مرگ كنار شتر در كمين است و تا آن شتر سر پا باشد آتش ‍ جنگ خاموش نمى شود، شمشير خود را بر دوش نهاد و آهنگ شتر كرد و به ياران خود هم چنين فرمان داد. على (ع ) به سوى شتر حركت كرد و لگام آنرا بنى ضبه در دست داشتند و جنگى گرم كردند و كشتار در بنى ضبه افتاد و گروه بسيارى از آنان را كشتند و على (ع ) همراه گروهى از قبايل نخع و همدان به كنار شتر راه يافتند و على (ع ) به مردى از قبيله نخع كه نامش بجير بود فرمود: شتر را بزن و او پاشنه هاى شتر را با شمشير زد و شتر با پهلو بر زمين افتاد و بانگى سخت برداشت كه نعره و بانگى بدان گونه شنيده نشده بود. هماندم كه شتر بر زمين افتاد مردان لشكر بصره همچون گروههاى ملخ كه از طوفان سخت بگريزند گريختند، و عايشه را با هودج كنارى بردند و سپس او را به خانه عبدالله بن خلف بردند. و على (ع ) دستور داد لاشه شتر را سوزاندند و خاكسترش را بر باد دادند و فرمود: خدايش از ميان جنبندگان نفرين فرمايد كه چه بسيار شبيه گوساله بنى اسرائيل بود و سپس اين آيه را تلاوت فرمود:
اكنون به اين خداى خود كه پرستنده او شده بودى بنگر كه آنرا نخست مى سوزانيم و سپس خاكسترش را به دريا مى افكنم افكندنى . (218)
(15)(219): اين خطبه با عبارت ولله لو وجدته ... (به خدا سوگند اگر آن رابيابم ...) شروع مى شود.
قطائع عبارت از زمينهاى متعلق به بيت المال است كه از آن خراج مى گيرند، امام مى تواند آنرا به برخى از افراد رعيت واگذارد و معمولا خراج را از آن بر مى داشته و درصد اندكى به عوض خراج از آن مى گرفته اند. عثمان به گروه بسيارى از بنى اميه و ديگر ياران و دوستان خود قطائع فراوان از سرزمينهاى داراى خراج را به اين صورت واگذار كرد. البته عمر هم پيش از او قطائعى در اختيار افراد گذارد، ولى آنان كسانى بودند كه در جنگها زحمت فراوان كشيده و در جهاد به موفقيتهاى چشمگيرى دست يافته بودند و عمر در واقع آنرا بهاى جانفشانى ايشان در راه فرمانبردارى از خداوند سبحان قرار داده و حال آنكه عثمان اين كار را دستاويز رعايت پيوند خويشاوندى و توجه و گرايش به ياران خويش مى كرد، بدون اينكه در جنگ متحمل رنج شده باشند يا كار چشمگيرى انجام داده باشند.
كلبى اين خطبه را با اسناد خود از ابو صالح ، از ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: به گفته ابن عباس كه خدايش از او خشنود باد، على عليه السلام در دومين روز خلافت خود در مدينه آنرا ايراد فرمود و گفت : همانا هر قطيعه كه عثمان داده و آنچه كه از اموال خدا به ديگران بخشيده به بيت المال برگردانده خواهد شد و حق قديمى را چيزى باطل نمى كند مشمول مرور زمان نمى شود و اگر آن اموال را در حالى بيابم كه كابين زنان قرار داده اند و در سرزمينها پراكنده اند به حال خودش بر خواهم گرداند...
كلبى در پى اين سخن مى گويد: آنگاه على عليه السلام فرمان داد همه سلاحهايى را كه در خانه عثمان پيدا شد، كه بر ضد مسلمانان از آن استفاده شده بود، بگيرند و در بيت المال نهند. همچنين مقرر فرمود شتران گزينه زكات را كه در خانه اش بود تصرف كنند و شمشير و زره او را هم بگيرند و مقرر فرمود هيچكس متعرض سلاحهايى كه در خانه عثمان بوده و بر ضد مسلمانان از آن استفاده نشده است نشود و از تصرف همه اموال شخصى عثمان كه در خانه اش و جاهاى ديگر است خوددارى شود. و دستور فرمود اموالى را كه عثمان به صورت پاداش و جايزه به ياران خود و هر كس ديگر داده است برگردانده شود. چون اين خبر به عمرو بن عاص كه درايلة (220) از سرزمين شام بود رسيد، و عمرو بن عاص هنگامى كه مردم بر عثمان شورش كردند به آنجا رفته و پناه برده بود، او براى معاويه نوشت هر چه بايد انجام دهى انجام بده كه پسر ابى طالب همه اموالى را كه دارى از تو جدا خواهد كرد، همانگونه كه پوست عصا و چوبدستى را مى كنند.
وليد بن عقبه (221) برادر مادرى عثمان در اين ابيات كه سروده است موضوع تصرف شتر گزينه و شمشير و سلاح عثمان از سوى على عليه السلام را متذكر شده است :
اى بنى هاشم ، اسلحه خواهر زاده خود را پس دهيد و آنرا به تاراج مبريد كه تاراج آن روا نيست . اى بنى هاشم ! چگونه ممكن است ميان ما دوستى و آرامش باشد و حال آنكه زره و شتران گزينه عثمان پيش على است ! اى بنى هاشم ، چگونه ممكن است از شما دوستى را پذيرفت و حال آنكه جامه ها و كالا و ابزار زندگى پسر اروى عثمان پيش شماست !
اى بنى هاشم ، اگر آنرا بر نگردانيد، همانا در نظر ما قاتل عثمان و آن كس كه اموال او را از او سلب كرده يكسان است . اى بنى هاشم ، ميان ما و شما با آنچه كه از شما سر زد همچون شكاف كوه است كه كسى نمى تواند آنرا بر هم آورد. برادرم را كشتيد كه به جاى او باشيد همانگونه كه روزى به كسرى خسرو سر هنگانش خيانت ورزيدند.
عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب ضمن ابياتى مفصل او را پاسخ داد كه از جمله اين است :
شما شمشير خود را از ما مطالبه مكنيد كه شمشير شما تباه شده است و صاحبش آنرا هنگام ترس و بيم كنار انداخته است . او را به خسرو تشبيه كرده بودى ، آرى نظير او بود؛ سرشت و عقيده اش همچون خسرو بود. (222)
يعنى همانگونه كه خسرو كافر بود، عثمان هم كافر بوده است .
منصور دوانيفى هر گاه ابيات وليد را مى خواند مى گفت : خدا وليد را لعنت كناد! اوست كه با سرودن اين شعر ميان فرزندان عبد مناف تفرقه انداخت .
(16): على عليه السلام اين خطبه را هنگامى كه در مدينه با او بيعت شد ايراد فرمود
در اين خطبه كه با عبارت ذمتى بما اقول رهينة (ذمه و پيمان من در گرو سخنانى است كه مى گويم ) شروع مى شود، پس از توضيح لغات اين مطالب آمده است :
اين خطبه از خطبه هاى شكوهمند و مشهور على عليه السلام است و همه آن را روايت كرده اند و در روايات ديگران در آن افزونيهايى است كه سيد رضى آنرا حذف كرده است ، بدين معنى كه يا خواسته است آنرا مختصر كند يا خواسته است كه شنوندگان و خوانندگان را افسرده و اندوهگين سازد. اين خطبه را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين به صورت كامل آورده و آنرا از ابو عبيدة معمر بن مثنى نقل كرده و گفته است (223): نخستين خطبه يى كه اميرالمومنين على عليه السلام پس از خلافت خود در مدينه ايراد فرموده چنين است .
شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد، گفته است : ابو عبيده گفته كه در روايت جعفر بن محمد عليهما السلام از قول نياكانش اين عبارات هم در همين خطبه آمده است و سپس مطالبى در مورد اهميت نيكان و برگزيدگان عترت آمده است و در پايان آن فرموده است : دولت حق به ما ختم مى شود نه به شما، و اين اشاره به مهدى است كه در آخر الزمان ظهور خواهد كرد. و بيشتر محدثان معتقدند كه او از نسل فاطمه عليها السلام است . ياران معتزلى ما هم منكر او نيستند و در كتابهاى خود به نامش ‍ تصريح كرده اند و شيوخ معتزله به وجود او معترفند، با اين تفاوت كه به اعتقاد ما او هنوز آفريده و متولد نشده است و به زودى آفريده مى شود.
اصحاب حديث اهل سنت هم در اين مورد همين عقيده را دارند.
قاضى القضاة قاضى عبدالجبار معتزلى از كافى الكفات ابوالقاسم اسماعيل بن عباد كه خدايش رحمت كناد با اسنادى كه به على (ع ) مى رسد نقل مى كند كه از مهدى ياد كرده و فرموده است (224) كه او از فرزندان و اعقاب حسين عليه السلام است و صفات ظاهرى او را بر شمرده و گفته است : مردى گشاده رو و داراى بينى كشيده و شكم بزرگ و رانهايش از يكديگر گشاده است دندانهايش رخشان و بر ران راستش خالى موجود است ...
اين حديث را عبدالله ابن قتيبه (225) هم همينگونه در كتاب غريب الحديث خود آورده است .
(19)(226): اين خطبه كه خطاب به اشعث بن قيس است ، با عبارت ما يدريك ما علىممالى (تو چه مى دانى چه چيز به زيان و چه چيز به سود من است ) شروع مىشود
ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه ، نخست گفتار سيد رضى را آورده كه گفته است : مقصود على (ع ) اين است كه اشعث يك بار در حالى كه كافر بوده و بار ديگر در حالى كه مسلمان بوده اسير شده است . و معنى گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه مى فرمايد: اشعث قوم خود را به لبه شمشير راهنمايى كرده است ؛ داستان همراهى اشعث با خالدبن وليد در يمامه است كه قوم خود را فريب داد و نسبت به آنان مكر كرد تا خالد در ايشان افتاد (227) و قوم اشعث پس از اين جريان به او لقب عرف النار(يال و شراره آتش ) دادند و اين لقب را به كسى اطلاق مى كرده اند كه مكار و فريب دهنده باشد. سپس بحث زير را آورده است :
اشعث و نسب و برخى از اخبار او
نام اصلى اشعث ، معدى كرب است و نام پدرش قيس الاشج (شكسته پيشانى ) - و چون در يكى از جنگها پيشانى او شكسته بود اشج ناميده مى شد - پسر معدى كرب بن معاوية بن معدى كرب بن معاوية بن جبلة بن عبدالعزى بن ربيعة بن معاوية بن اكرمين بن حارث بن معاوية بن حارث بن معاوية بن ثوربن مرتع بن معاوية بن كندة بن - عفير بن عدى بن حارث بن مرة بن ادد است .
مادر اشعث ، كبشة دختر يزيد بن شر حبيل بن يزيد بن امرى القيس بن عمرو مقصور پادشاه است .
چون اشعث ژوليده موى در محافل شركت مى كرد و آشكار مى شد همين كلمه اشعث بر او چنان غلبه پيدا كرد كه نام اصلى او فراموش شد. اعشى همدان (228) خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث (229) چنين سروده است :
اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ! من در مورد تو از سرزنش شدن پروا ندارم . تو مهمتر و نژاده تر مردمى .
پيامبر (ص ) قتيله خواهر اشعث را به همسرى خود در آوردند، ولى پيش از آنكه به حضور پيامبر برسد آن حضرت رحلت فرمود. (230)
اما موضوع اسير شدن اشعث در دوره جاهلى را كه اميرالمومنين على به آن اشاره فرموده است ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب خويش آورده است و مى گويد: هنگامى كه قبيله مراد، قيس اشج را كشتند اشعث به خونخواهى پدر خروج كرد، و افراد قبيله كندة در حالى كه داراى سه رايت بودند بيرون آمدند. فرمانده يكى از رايات كبس بن هانى بن شرحبيل بن حارث بن عدى بن ربيعة بن معاويه اكرمين بود - هانى پدر كبس معروف به مطلع بود، زيرا هر گاه به جنگ مى رفت ، مى گفت : بر فلان قبيله اشراف و اطلاع پيدا كردم . فرمانده يكى ديگر از رايات ابوجبر قشعم بن يزيد ارقم بود، و فرمانده رايت ديگر اشعث بود. آنان محل قبيله مراد را اشتباه كردند و با آنان در نيفتادند و بر بنى حارث بن كعب حمله بردند. كبس و قشعم كشته شدند و اشعث اسير شد و براى آزادى او سه هزار شتر پرداخت شد و مورد فديه هيچ شخص عربى نه پيش از او و نه پس از او و نه پس از او اين مقدار شتر پرداخت نشده است . عمرو بن معدى كرب زبيدى در اين باره چنين سروده است :
فديه آزادى او دو هزار شتر و هزار شتر ديگر تازه سال و سالخورده بود.
اسارت دوم اشعث در اسلام بوده است . بدين معنى كه پيش از هجرت افراد قبيله كنده براى گزاردن حج آمده بودند، پيامبر (ص ) دعوت خود را بر آنها عرضه كرد همانگونه كه بر ديگر قبايل عرب عرضه مى نمود. افراد خاندان وليعه كه از طايفه عمرو بن معاويه بودند دعوت پيامبر را رد كردند و نپذيرفتند. پس از آنكه پيامبر هجرت فرمودند و دعوت ايشان استوار شد و نمايندگان قبايل عرب به حضور ايشان آمدند، نمايندگان قبيله كنده هم آمدند. اشعث و افراد خاندان وليعه هم با آنان بودند و مسلمان شدند. پيامبر (ص ) براى خاندان وليعه بخشى از محصول خوراكى زكات را از ناحيه حضرموت اختصاص دادند و پيامبر زياد بن لبيد بياضى انصارى را قبلا به كارگزارى آن ناحيه گماشته بودند. زياد به آنان پيشنهاد كرد بيايند سهم خود را ببرند. آنان از پذيرفتن آن خود دارى كردند و گفتند: ما وسيله انتقال و شتران باركش نداريم ، با شتران باكشى كه دارى براى ما بفرست . زياد نپذيرفت و ميان ايشان كدورتى پيش آمد كه نزديك بود منجر به جنگ شود. گروهى از آنان به حضور پيامبر (ص ) برگشتند و زياد هم نامه يى به محضر ايشان نوشت و از خاندان وليعه شكايت كرد.
و در همين جريان است كه اين خبر مشهور از پيامبر (ص ) نقل شده است كه به خاندان وليعه فرمود: آيا تمام و بس مى كنيد يا مردى را بفرستم كه همتاى خود من است و او جنگجويان شما را خواهد كشت وزن و فرزندتان را به اسيرى خواهد گرفت . عمر بن خطاب مى گفته است : هيچگاه جز آن روز آرزوى فرماندهى نكردم و سينه خود را آكنده از اميد كردم كه شايد پيامبر (ص ) دست مرا بگيرد و بگويد: آن شخص اين است ، ولى پيامبر (ص ) دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: آن شخص اين است . آنگاه پيامبر (ص ) براى آنان به زياد بن لبيد نامه يى نوشتند و آنان نامه را به زياد رساندند. (231)
و در هنگام پيامبر (ص ) رحلت فرمودند و چون خبر رحلت آن حضرت به قبايل عرب رسيد افراد خاندان وليعه از دين برگشتند و زنان بدكاره ايشان ترانه ها خواندند و به شادى مرگ پيامبر (ص ) بر دستهاى خود حنا و خضاب بستند.
محمد بن حبيب مى گويد (232): اسلام خاندان وليعه ضعيف بوده و پيامبر (ص ) اين موضوع را مى دانسته است و هنگامى كه پيامبر (ص ) در حجة الوداع بودند چون به دهانه دره رسيدند اسامة بن زيد براى بول كردن رفت . پيامبر (ص ) منتظر ماند تا اسامه كه سياه پوست و داراى بينى پهن بود باز گردد. بنى وليعه اعتراض كردند كه اين مرد حبشى ما را معطل كرده است ! و ارتداد در جان آنان ريشه داشت .
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: ابوبكر هم زيادبن لبيد را همچنان بر حكومت حضرموت باقى گذاشت و به او فرمان داد از مردم بيعت بگيرد و زكات آنان را دريافت كند. مردم حضرموت همگان با او بيعت كردند، جز خاندان وليعه ؛ و چون زياد براى گرفتن زكات از طايفه عمرو بن معاويه بيرون آمد، ماده شتر پر شير و گرانبهايى را كه نامش شذرة و از جوانى به نام شيطان بن حجر بود براى زكات انتخاب كرد. آن جوان زياد را از آن كار باز داشت و گفت : شتر ديگرى را بگير. زياد نپذيرفت و در اين مورد لجبازى كرد. شيطان از برادرش عداء بن حجر استمداد كرد. او هم به زياد گفت : اين شتر را رها كن و شترى ديگر برگزين . زياد نپذيرفت ، آن دو جوان هم ايستادگى كردند زياد بيشتر لج كرد و به آن دو گفت : كارى مكنيد كه مبادا ناقه شذره براى شما به شومى و نحوست بسوس (233) باشد. در اين هنگام آن دو جوان بانگ برداشتند كه اى قبيله عمرو! آيا بايد بر شما ستم شود و آيا زبون مى شويد! خوار و زبون كسى است كه او در خانه اش خورده و نابود شود. و سپس مسروق بن معدى كرب را ندا دادند و از او يارى خواستند، مسروق هم به زياد گفت اين شتر را رها كن ؛ نپذيرفت و مسروق اين سه مصراع را سرود و خواند:
اين شتر را پير مردى كه موهاى گونه هايش سپيد شده و آن سپيدى بر چهره اش همچون نقش پارچه مى درخشد و چون جنگ و گرفتارى پيش آيد در آن پيش مى رود آزاد خواهد كرد .
مسروق برخاست و آن شتر را آزاد كرد. در اين هنگام ياران زياد بن لبيد برگرد او جمع شدند و بنى وليعه هم جمع و آشكارا براى جنگ آماده مى شدند. زياد بر آنان كه هنوز در حال آسايش بودند شبيخون زد و گروه بسيارى از ايشان را كشت و غارت برد و اسير گرفت . گروهى از آنان كه گريختند به اشعث بن قيس پيوستند و از او يارى خواستند. گفت : شما را يارى نمى دهم مگر اينكه مرا بر خود پادشاه سازيد. آنان او را بر خود پادشاه ساختند و تاج بر سرش نهادند همانگونه كه بر سر پادشاهان قحطان تاج مى نهادند. اشعث با لشكرى گران به جنگ زياد رفت . ابوبكر به مهاجرين ابى اميه كه حاكم صنعاء بود نوشت با همراهان خود به يارى زياد بشتابد. مهاجر كسى را به جانشينى خود بر صنعاء گماشت و پيش زياد رفت . آنان با اشعث روياروى شدند و او را شكست دادند و وادار به گريز كردند؛ مسروق هم كشته شد. اشعث و ديگران به حصار معروف به نجير (234)پناه بردند و مسلمانان آنان را محاصره كردند و مدت محاصره طولانى و سخت شد و آنان ناتوان و سست شدند. اشعث شبانه پوشيده از حصار پايين آمد و خود را به مهاجر و زياد رساند و از ايشان براى خود امان خواست و گفت او را پيش ابوبكر ببرند تا او درباره اش تصميم بگيرد و در قبال اين كار حصار را براى ايشان خواهد گشود و هر كس را كه آنجا باشد تسليم آن دو خواهد كرد نم و گفته شده است : ده تن از خويشاوندان و وابستگان اشعث هم در امان قرار گرفتند. مهاجر و زياد او را امان دادند و شرطش را پذيرفتند، او هم حصار را براى ايشان گشود و آنان وارد حصار شدند و هر كه را در آن بود فرو آوردند و سلاح هاى آنان را گرفتند و به اشعث گفتند آن ده تن را كنار ببر و او چنان كرد. اشعث و آنان را زنده نگه داشتند و ديگران را كه هشتصد تن بودند كشتند و دست زنانى را كه در هجو پيامبر (ص ) ترانه خوانده بودند بريدند و اشعث و آن ده تن را در زنجير بستند و پيش ابوبكر آوردند و او اشعث و آن ده تن را بخشيد و خواهر خود ام فروة دختر ابوقحافه را كه كور بود و به همسرى در آورد و ام فروة براى اشعث محمد و اسماعيل و اسحاق را زاييد.
روزى كه اشعث با ام فروة عروسى كرد به بازار مدينه آمد و بر هر چهارپا كه مى گذشت آنرا مى كشت و مى گفت : گوشت اين چهارپا وليمه عروسى است و بهاى تمام اينها بر عهده من است ، و آنرا به صاحبان آنها پرداخت كرد.
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد: مسلمانان اشعث را لعن و نفرين مى كردند و كافران هم او را لعن مى كردند و زنان قومش او را يال و زبانه آتش نام نهادند و اين نام در اصطلاح آنان بر اشخاص مكار اطلاق مى شد.
اين موضوع كه من گفتم در نظرم صحيح تر از سخنى است كه سيد رضى در شرح گفتار اميرالمومنين على آورده و گفته است : منظور از اين عبارت همانا مردى كه قوم خود را بر لبه شمشير هدايت كند داستانى است كه ميان اشعث و خالد بن وليد رخ داده است و اشعث در يمامه قوم خود را فريب داده و نسبت به آنان مكر ورزيده و خالد آنان را كشته است ؛ و ما در تواريخ نديده و نمى دانيم كه براى اشعث همراه خالد بن وليد در يمامه چنين كارى صورت گرفته باشد يا كارى نظير آن اتفاق افتاده باشد. وانگهى كنده كجا و يمامه كجاست ؟ يعنى كنده و يمامه از يكديگر زياد فاصله دارند. كنده در يمن است و يمامه از آن قبيله حنيفة و نمى دانم سيد رضى كه خدايش رحمت كناد اين موضوع را از كجا نقل كرده است !
اما سخنى كه اميرالمومنين عليه السلام بر منبر كوفه فرمود و اشعث بر او اعتراض كرد چنين بود كه على (ع ) براى خطبه خواندن برخاست و موضوع حكمين را متذكر شد، و اين پس از پايان كار خوارج بود. مردى از اصحابش ‍ برخاست و گفت : نخست ما را از حكميت منع فرمودى و سپس به آن فرمان دادى و نمى دانيم كدام كار درست تر بود!على (ع ) دست بر هم زد و فرمود: آرى اين سزاى كسى است كه دور انديشى را رها كرديد و در پذيرفتن پيشنهاد آن قوم براى حكميت تن داديد و اصرار كرديد. اشعث پنداشت كه اميرالمومنين مى خواهد بگويد: اين سزاى من است كه راءى و دور انديشى را رها كردم ، زيرا اين سخن دو پهلو است . مگر نمى بينى كه اگر سپاه پادشاهى بر او اعتراض كنند و انجام كارى را از او بخواهند كه به صلاح نباشد ممكن است ، براى تسكين ايشان ، بدون آنكه آن كار را مصلحت بداند موافقت كند و چون ايشان پشيمان شوند مى گويد: اين سزاى كسى است كه راءى درست را رها كند و با حزم و دور انديشى مخالفت ورزد، و بديهى است كه در اين صورت مراد او اشتباه آنان است ؛ هر چند ممكن است خود را هم در نظر داشته باشد كه چرا با آنان موافقت كرده است . و اميرالمومنين على (ع ) مرادش همان بوده كه ما گفتيم ، نه آنچه به ذهن اشعث خطور كرده است . و چون اشعث به على عليه السلام گفت : اين سخن به زيان تو است نه به سود تو، در پاسخ او فرمود: تو چه مى دانى كه چه چيزى به زيان من است و چه چيزى به سود من ، نفرين و لعنت خداوند و نفرين كنندگان بر تو باد!
اشعث از منافقان روزگار خلافت على (ع ) و به ظاهر هم از اصحاب او بوده است ، همانگونه كه عبدالله بن ابى بن سلول در زمره اصحاب پيامبر (ص ) بود و؛ هر يك از اين دو به روزگار خويش سر نفاق و مايه آن بوده اند.
اما اين گفتار على عليه السلام كه به اشعث فرموده است : اى بافنده پسر بافنده ، موضوعى است كه تمام مردم يمن را به آن سرزنش مى كنند و اختصاصى به اشعث ندارد.
و از جمله گفتارهاى خالد بن صفوان (235) درباره يمنى ها اين است كه چه بگويم چه بگويم درباره قومى كه ميان ايشان جز بافنده چادر و برد، يا دباغى كننده پوست يا پرورش دهنده بوزينه نيست ! زنى بر آنان پادشاهى كرد و موشى موجب شكستن ، سد و غرق ايشان شد و هدهد سپاه سليمان را بر آنان راهنمايى كرد.
(20): اين خطبه با عبارت فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم (همانا اگرشما به دقت ببينيد آنچه را كه كسانى كه از شما مرده اند ديده اند ) شروع مى شود.
اين سخن دلالت بر صحت اعتقاد به عذاب قبر دارد و اصحاب معتزلى ما همگى بر اين اعتقادند كه عذاب گور خواهد بود هر چند دشمنان ايشان از اشعريان و ديگران اتهام انكار آن را بر ايشان زده اند. قاضى القضات عبدالجبار كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچ معتزلى شناخته نشده است كه عذاب گور را نفى كند، نه از متقدمان ايشان و نه از متاخران . آرى ، ضرار بن عمرو (236) اين موضوع را گفته است و عذاب گور را نفى كرده است و چون او با ياران ما آميزش داشته و از مشايخ ما كسب دانش مى كرده است ، سخن و گفته او را به معتزله نسبت داده اند. و ممكن است كسى بگويد: اين گفتار دليلى بر صحت اعتقاد به عذاب قبر نيست ، زيرا جايز است كه منظور از آنچه كسانى كه مرده اند ديده اند، چيزهايى باشد كه محتضر مى بيند و دلالت بر سعادت يا بدبختى او دارد و در خبر آمده است : هيچكس نمى ميرد مگر آنكه سرانجام خود را مى داند كه به كجا مى رود؛ آيا به بهشت خواهد رفت يا به دوزخ . و ممكن است مقصود على عليه السلام همان چيزى باشد كه درباره خود فرموده است كه هيچ كس ‍ نمى ميرد مگر اينكه او را پيش خود خواهد ديد و شيعيان همين قول را پذيرفته و به آن معتقدند و از على (ع ) شعرى را روايت مى كنند كه خطاب به حارث اعور همدانى (237) سروده و فرموده است :
اى حارث همدان ! هر كس بميرد. چه مؤ من باشد و چه منافق ، مرا مقابل خود مى بيند، نگاهش مرا مى شناسد و من هم او و نامش و آنچه را انجام داده است مى شناسم . به آتش كه براى عرضه داشتن او بر افروخته مى شود مى گويم : او را واگذار و به اين مرد نزديك مشو؛ او را رها كن و به او نزديك مشو كه رشته يى از او به ريسمان وصى پيوسته است . و تو اى حارث ! چون بميرى مرا خواهى ديد و از لغزش و خطا بيم نداشته باش . من در آن تشنگى بر تو آبى سرد مى آشامانم كه آنرا در شيرينى همچو عسل خواهى پنداشت . و اين چيز عجيبى نيست ، و اگر صحت انتساب آن محرز باشد كه على (ع ) خود را در نظر داشته است در قرآن عزيز آيه يى است كه دلالت بر آن دارد كه هيچكس از اهل كتاب نمى ميرد مگر اينكه پيش از مرگ عيسى بن مريم عليه السلام را تصديق خواهد كرد و آن آيه ، اين گفتار خداوند است كه مى فرمايد: هيچكس از اهل كتاب نيست جز آنكه پيش از مرگ خود، به او ايمان مى آورد و روز قيامت ، او بر ايشان گواه خواهد بود. (238) بسيارى از مفسران گفته اند: معنى اين آيه چنين است كه هر يهودى و كسان ديگرى كه پيرو كتابهاى گذشته اند، به هنگام احتضار، حضرت عيسى مسيح را كنار خود مى بيند و به او ايمان مى آورد و او را تصديق مى كند و حال آنكه به هنگام تكليف او را تصديق نكرده است منظور اين است كه چنين ايمان آوردنى سودى نخواهد داشت و در حال مرگ و احتضار تكليف از او برداشته است .
شبيه گفتار على عليه السلام ، گفتار ابو حازم مكى به سليمان بن عبدالملك بن مروان است كه ضمن موعظه او به او گفت : همانا نياكان تو اين حكومت را بدون آنكه شورى و مشورتى باشد از چنگ مردم بيرون كشيدند و سپس ‍ مردند. اى كاش بدانى چه پاسخ داده اند و به آنان چه گفته شده است ! گويند: سليمان چندان گريست كه بر زمين افتاد.
(22)(239): اين خطبه با عبارت الاوان الشيطان قد ذمر حزبه (آگاه باشيدكه همانا شيطان گروه خويش را برانگيخته است ) شروع مى شود.
اين خطبه آنچنان كه قطب راوندى گفته و پنداشته است ، از خطبه هاى ايراد شده در جنگ صفين نيست ، بلكه از خطبه هاى جنگ جمل است و ابومخنف كه خدايش رحمت كناد بسيارى از آنرا نقل كرده است . او مى گويد: مسافربن عفيف بن - ابى الاخنس نقل مى كند كه چون فرستادگان على عليه السلام از پيش طلحه و زبير و عايشه برگشتند و آنان به على (ع ) اعلان جنگ داده بودند، برخاست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و بر رسول خدا سلام و درود فرستاد و چنين گفت :
اى مردم من اين گروه را زير نظر گرفتم و مدارا كردم كه شايد تبهكارى را بس ‍ كنند و به حق باز گردند و در مورد پيمان گسلى ايشان آنان را سرزنش كردم و جور و ستم آنان را بر ايشان گفتم ، ولى آزرم نكردند و اينك براى من پيام فرستاده اند كه براى نيزه زدن به ميدان روم و براى شمشير زدن شكيبا باشم ، و حال آنكه نفس تو آرزوهاى ياوه به تو مى دهد و ترا مى فريبد. مادرشان بى فرزند گردد، مرا از دير باز هيچگاه از جنگ و ضربه شمشير نترسانده و بيم نداده اند! آرى : آن كس كه با قبيله قاره مسابقه تير اندازى بدهد داد قبيله را مى دهد. (240) حال چون رعد و برق بانگى بر آرند و بدرخشند. آنان از ديرباز مرا ديده اند و چگونگى حمله و كشتار مرا مى شناسند. مرا چگونه ديده اند! من ابوالحسنم ، همانى كه تندى و تيزى حمله مشركان را كند كرده و جماعت ايشان را پراكنده ساخته ام . امروز هم با همان دل با دشمن روياروى خواهم شد و من به اميد وعده يى هستم كه پروردگار من براى نصرت و تاءييدم داده است ، و در كار خود كه بر حق است يقين دارم و در مورد دين خود هيچ شبه ندارم .
اى مردم ! نه آن كس كه استوار و پابر جاست از چنگال مرگ در امان است و نه آن كس كه مى گيرد مى تواند مرگ را از تعقيب خود باز دارد و ناتوان سازد. از مرگ هيچ چاره و گريز گاهى نيست و آن كس كه كشته هم نشود خواهد مرد. همانا بهترين مرگ كشته شدن است و سوگند به كسى كه جان على در دست اوست همانا هزار ضربه شمشير سبك تر و آسان تر از يك مرگ در بستر است .
بار خدايا! طلحه پيمان و بيعت مرا گسست . او خود مردم را بر عثمان شوراند تا او را كشت و سپس تهمت نارواى كشتن او را به من بست . پروردگارا، او را مهلت مده ! خداوندا! زبير پيوند خويشاوندى مرا بريد و بيعت مرا شكست و دشمن مرا بر ضد من يارى داد، امروز به هر گونه كه مى خواهى شر او را از من كفايت فرماى . و سپس از منبر فرو آمد.
خطبه على (ع ) در مدينه در آغاز خلافت (241)
بدان كه گفتار اميرالمومنين على عليه السلام و گفتار بيشتر ياران و كارگزارانش در جنگ جمل بر همين الفاظ و معانى كه در اين فصل خواهد آمد دور مى زند؛ از جمله خطبه يى است كه آنرا ابوالحسن على بن محمد مدائنى از قول عبدالله بن جنادة نقل مى كند كه مى گفته است : از حجاز به قصد رفتن به عراق حركت كردم و اين در آغاز خلافت على (ع ) بود. نخست به مكه رفتم و عمره گزاردم و سپس به مدينه آمدم و چون وارد مسجد پيامبر (ص ) شدم ، منادى مردم را به مسجد فرا خواند و مردم جمع شدند. على عليه السلام در حالى كه شمشير بر دوش داشت آمد و همه نگاهها به سوى او كشيده شد. او نخست حمد و ثناى خداى را بر زبان آورد و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود:
اما بعد، چون خداى پيامبر خويش را كه درودش بر او و خاندانش باد به سوى خود باز گرفت ، ما با خود گفتيم كه ما افراد خاندان و عترت و وارثان اوييم و از ميان همه مردم ، ما اولياى اوييم ، و هيچكس با ما در مورد حكومت ستيز نخواهد كرد و هيچ آزمندى به حق ما طمع نخواهد بست ؛ ولى ناگهان قوم ما در قبال ما خود را تراشيدند و حكومت پيامبر ما را از دست ما ربودند و غضب كردند و امارت براى كسى غير از ما فراهم شد. ما رعيت شديم آنچنان كه هر ناتوانى در ما طمع بست و هر فرومايه و زبونى بر ما عزت و تكبر فروخت . چشمهاى ما از اين پيشامد گريست و سينه ها به بيم افتاد و جانها بى تابى كرد، و به خدا سوگند كه اگر بيم جدايى و پراكندگى ميان مسلمانان و اينكه كفر به قدرت خود برگردد و دين نابود شود نبود، ما به گونه ديگرى - غير از آنچه بوديم و تحمل كرديم - مى بوديم . واليانى حكومت را عهده دار شدند كه براى مردم خواهان خير نبودند. و سپس اى مردم ، شما مرا از خانه ام بيرون كشيديد و با من بيعت كرديد در حالى كه اميرى بر شما را نمى پسنديدم ، زيرا فراست و زيركى من آنچه را كه در دلهاى بسيارى از شما بود براى من گواهى مى كرد. اين دو مرد هم پيشاپيش همه بيعت كنندگان با من بيعت كردند و شما اين موضوع را مى دانيد و اينك آن دو پيمان شكنى و مكر كردند و با عايشه به بصره رفته اند تا جمع شما را به پراكندگى بكشند و قدرت و شجاعات شما را ميان خودتان روياروى قرار دهند. پروردگارا! ايشان را در قبال كارى كه كرده اند سخت فرو گير و شكست و فرو افتادن آن دو را جبران مفرماى و لغزش آن را ميامرز و آنان را به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن ناقه يى اندكى مهلت مده ، كه آن دو اينك حقى را كه خود آنرا رها كردند مى طلبند و خونى را كه خود آنرا بر زمين ريختند مى خواهند. پروردگارا! از تو مى خواهم تا وعده خويش را بر آرى كه خود فرموده اى و سخنت بر حق است كه بر آن كس كه ستم شود خداى او را نصرت خواهد داد. پروردگارا! وعده خويش را براى من بر آور و مرا به خودم وامگذار كه تو بر هر كارى توانايى .
و سپس از منبر فرو آمد.
خطبه على (ع ) هنگام حركت براى بصره (242)
كلبى روايت كرده است كه چون على عليه السلام آهنگ رفتن به بصره فرمود برخاست و براى مردم خطبه خواند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر رسول خدا (ص ) چنين فرمود:
چون خداوند متعال پيامبرش را به سوى خود فرا گرفت ، قريش در مورد حكومت بر ضد ما بپا خاست و ما را از حقى كه به آن از همه مردم سزاوارتر بوديم باز داشت . و چنان ديدم كه شكيبايى بر آن كار بهتر از پراكنده ساختن مسلمانان و ريختن خون ايشان است كه بسيارى از مردم تازه مسلمان بودند و دين همچون مشگ آكنده از شير بود كه اندك غفلتى آنرا تباه مى كرد و اندك تخلفى آنرا باژ گونه مى ساخت . گروهى حكومت را بدست گرفتند كه در كار خود چندان كوششى نكردند و آنان به سراى ديگر كه سراى جزاء است منتقل شدند و خداوند ولى ايشان است تا كارهاى بد ايشان را پاكيزه فرمايد و از لغزشهاى ايشان درگذرد. ولى طلحه و زبير را چه مى شود و آنان را كه بر اين حكومت راهى نيست !يك سال و حتى يك ماه بر حكومت من شكيبايى نكردند و برانگيخته و از دايره فرمان بيرون شدند و در كارى با من به ستيز پرداختند كه خداوند براى آن دو در آن راهى قرار نداده است ، آن هم پس از اينكه با آزادى و بدون آنكه مجبور باشند بيعت كردند. اكنون از پستان مادرى كه شيرش باز گرفته شده است مى خواهند شير بخورند. و بدعتى را كه مرده است مى خواهند زنده كنند. آيا به گمان واهى خود خون عثمان را مى خواهند؟ كه به خدا سوگند گرفتارى آن فقط نزد آنان و ميان خودشان است و بزرگترين حجت و برهان آن دو به زيان خودشان است ، و من به حجت خدا و رفتارش با آنان خشنودم . اكنون اگر تسليم شوند و باز گردند، بهره آنان محرز است و جان خويش را به غنيمت خواهند برد كه چه بزرگ غنيمتى است ! و اگر نپذيرند و سرپيچى كنند، من لبه شمشير به ايشان خواهم داد و آن بهترين ياور حق و شفا دهنده باطل است !
و سپس از منبر فرو آمد.
خطبه على (ع ) در ذوقار
ابو مخنف از زيد بن صوحان (243) نقل مى كند كه مى گفته است : در ذوقار (244) همراه على عليه السلام بودم و او عمامه يى سياه بسته بود و جامه يى سبز كه به سياهى مى زد بر خود پيچيده و خطبه ايراد مى كرد و چنين فرمود:
سپاس و ستايش خداى را در هر كار و در همه حال به بامدادان و شامگاهان ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد بنده و رسول اوست كه او را براى رحمت به بندگان و حيات بخشيدن به سرزمينها مبعوث فرموده است ؛ به روزگارى كه زمين از فتنه آكنده و آشفته بود و شيطان در همه جاى آن پرستش مى شد و دشمن خداوند - ابليس - بر عقايد مردمش چيره بود. محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب همان بزرگوارى است كه خداوند به بركت و جودش آتشهاى زمين را خاموش كرد و شراره هاى آنرا فرو نشاند و سران و سالارهاى كفر را ريشه كن ساخت و كژى آنرا با او راست كرد، امام هدايت و پيامبر برگزيده بود؛ درود خداوند بر او و خاندانش باد. و همانا آنچه را كه به آن ماءمور بود نيكو به انجام رساند و پيامهاى پروردگار خويش را تبليغ كرد و رساند و خداوند به بركت وجود او ميان مردم را اصلاح فرمود و راهها را ايمن ساخت و خونها را محفوظ بداشت و ميان دلهايى كه نسبت به يكديگر كينه هاى ژرف داشتند الفت داد، تا آنگاه كه مرگ او فرا رسيد و خداوند او را در كمال ستودگى به پيشگاه خود فرا گرفت . سپس مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و او به اندازه توان كوشيد و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد، او هم به اندازه توان خود كوشيد و سپس مردم عثمان را به خلافت برگزيدند. او به شما دست يازيد و دشنام داد و شما به او دشنام مى داديد تا كارش آن چنان شد كه شد. آنگاه پيش من آمديد كه با من بيعت كنيد، گفتم : مرا نيازى به خلافت نيست و به خانه خود رفتم . آمديد و مرا از خانه بيرون آوريد. من دست خويش را جمع كردم و شما آنرا گشوديد و براى بيعت چنان بر من ازدحام كرديد و هجوم آورديد كه پنداشتم قاتل من خواهيد بود و برخى از شما قاتل برخى ديگر. با من بيعت كرديد و من از آن شاد و خرم نبودم .
و خداوند سبحان مى داند كه من حكومت ميان امت محمد (ص ) را خوش ‍ نمى داشتم كه خود از او شنيدم مى فرمود: هيچ والى عهده دار كارى از امت من نمى شود مگر اينكه روز قيامت در حالى كه دستهايش بر گردنش ‍ بسته است او را پيش مردم مى آورند و به كارنامه اش رسيدگى مى شود، اگر عادل بوده باشد رهايى مى يابد و اگر ستمگر بوده باشد زبون و هلاك مى شود.
سر انجام سران شما هم بر من جمع شدند و طلحه و زبير با من بيعت كردند و حال آنكه آثار مكر و فريب را در چهره شان و پيمان گسلى را در چشمهايشان مى ديدم . سپس آن دو براى عمره گزاردن از من اجازه خواستند و به آن دو گفتم كه قصدشان عمره گزاردن نيست . به مكه رفتند عايشه را به سبكى كشيدند و او را گول زدند و فرزندان آزاد شدگان از بردگى با آن دو همراه شدند و به بصره رفتند و مسلمانان را در آن شهر كشتند و گناه بزرگ انجام دادند. و چه جاى شگفتى است كه آن دو در فرمانبردارى از ابوبكر و عمر پايدارى كردند و نسبت به من ستم روا داشتند!و آن دو مى دانند كه من فروتر از هيچيك نيستم و اگر مى خواستم بگويم همانا مى گفتم ، معاويه از شام براى آن دو نامه يى نوشته و آنان را در آن گول زده بود و آنرا از من پوشيده داشتند. آن دو بيرون رفتند و به سفلگان چنين وانمود كردند كه خون عثمان را طلب مى كنند. به خدا سوگند كه آن دو نتوانستند كار ناروايى را به من نسبت دهند و ميان من و خودشان انصاف ندادند و همانا كه خون عثمان بر عهده آن دو است و بايد از آن دو مطالبه شود. اين چه ادعاى واهى و پوچى است !به چه چيز فرا مى خواند و به چه چيز مى رسد؟ به خدا سوگند كه آن دو به گمراهى سخت و نادانى شگرف در افتاده انند و شيطان گروه خود را براى آن دو بر انگيخته و سواران و پيادگان خود را گرد آن دو فراهم آورده است تا ستم را به جايگاه خود و باطل را به پايگاه خويش برساند.
على (ع ) آنگاه دستهاى خويش را بلند كرد و عرضه داشت : پروردگارا، همانا كه طلحه و زبير از من بريدند پيوند خويشاوندى مرا بريدند و بر من ستم كردند و بر من شورش كردند و بيعت مرا گسستند. پروردگارا، آنچه را گره زده اند بگشاى و آنچه را استوار كرده اند از هم گسسته فرماى و آن دو را هرگز ميامرز و در آنچه كرده اند و آرزو بسته اند فرجامى ناخوش بهره شان فرماى !
ابومخنف مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر برخاست و چنين گفت :
سپاس و ستايش خداوندى را كه بر ما منت گزارد و افزونى فرمود ونسبت به ما احسان پسنديده معمول داشت .اى اميرالمؤ منين ! سخن ترا شنيديم و همانا درست مى گويى و موفقى و تو پسر عمو و داماد پيامبر مايى و نخستين كسى هستى كه او را تصديق كرده و همراهش نماز گزارده اى در همه جنگهاى او شركت كردى و در اين مورد بر همه امت فضيلت دارى .در هر كس از تو پيروى كند به بهره خود رسيده و مژده رستگارى يافته است و آن كس كه از فرمان تو سرپيچيده و از تو روى گردانده ، به جايگاه خويش در دوزخ روى كرده است اى اميرالمؤ منين ! سوگند به جان خودم كه كار طلحه و زبير و عايشه براى ما كار مهمى نيست ، و همانا آن دو مرد در آن كار در آمده اند و بدون اين كه تو بدعتى آورده و ستمى كرده باشى از تو جدا گشته اند؛ اگر مى پندارند كه خون عثمان را طلب مى كنند بايد نخست از خود قصاص بگيرند كه آن دو نخستين كسانند كه مردم را بر او شوراندند و آنان را به ريختن خونش وا داشتند، و خدا را گواه مى گيرم كه اگر به بيعتى كه از آن بيرون رفته اند باز نگردند آن دو را به عثمان ملحق خواهيم ساخت كه شمشيرهاى ما بر دوشهاى ماست و دلهاى ما در سينه هايمان استوار است و ما امروز همانگونه ايم كه ديروز بوديم .و سپس برجاى خود نشست .
(23): اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض اما بعد فرمان خداوند - آنچه روزى و مقدر است - ازآسمان به زمين فرو مى آيد) شروع مى شود.
(در اين خطبه هيچگونه بحث تاريخى نشده است ولى چند بحث اخلاقى در آن مطرح شده است كه خلاصه آن با حذف و تلخيص اشعار ترجمه مى شود)
فصلى در نكوهش حاسد و حسد و سخنانى كه در اين باره گفته شده است
بدان كه آغاز اين خطبه درباره نهى از حسد است كه از زشت ترين خويهاى نكوهيد است ابن مسعود از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است مواظب باشيد كه نعمتهاى خداوند ستيز مكنيد گفته شد: اى رسول خدا! چه كسانى با نعمتهاى خداوند ستيز مى كنند؟ فرمود: كسانى كه به مردم حسد مى ورزند (245).
و ابن عمر مى گفته است : به خدا پناه ببريد از سرنوشتى كه موافق اراده حسود باشد.
به ارسطو گفته شد: چرا حسود اندوهگين تر از اندوهگين است ؟ گفت : زيرا كه بهره خود را از غمهاى دنيا مى برد و افزون بر آن ، اندوه او بر شادمانى مردم است .
و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى برآمدن نيازهاى خود از پوشيده داشتن آن يارى بگيريد كه هر صاحب نعمتى مورد رشك است (246).
منصور فقيه (247) چنين سروده است :
آه سرد كشيدن جوانمرد در آنچه كه زوال مى يابد دليل بر اندكى همت اوست ... .
و از جمله سخنان روايت شده از اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن است كه فرموده است : آفرين بر حسد!چه عادل است ؛ زيرا نخست به اين حاسد مى پردازد و او را مى كشد.
و از سخنان عثمان بن عفان است كه گفته است : همين انتقام براى تو از حاسد كافى است كه او به هنگام شادى تو غمگين مى شود.
مالك بن دينار (248) گفته است : گواهى دادن قاريان قرآن در هر موردى پذيرفته است جز گواهى دادن برخى از ايشان به زيان برخى ديگر، زيرا رشك و حسد در ايشان بيشتر از حشره بيد نسبت به پشم و كرك است .
ابو تمام (249) چنين سروده است :
و چون خداوند اراده فرمايد كه فضيلت پوشيده يى را منتشر و پراكنده فرمايد زبان حسود را براى آن آماده مى سازد. اگر چنين نبود كه آتش مجاور هر چه باشد در آن شعله مى كشد هرگز بوى خوش عود شناخته نمى شد، اگر بيم و بر حذر بودن از سرانجامها نباشد، حاسد را هميشه بر محسود حق نعمت است .
گروهى از اشخاص ظريف بصره درباره حسد گفتگو مى كردند. مردى از ايشان گفت : چه بسا كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك ببرند؛ ديگران منكر اين امر شدند. آن مرد پس از چند روز پيش آنان برگشت و گفت ، خليفه فرمان داده است احنف بن قيس و مالك بن مسمع (250) و حمدان حجام خون گير را با يكديگر بردار كشند آنان گفتند: اين ناپاك همراه اين دو سالار بردار كشيده مى شود! گفت : به شما نگفته بودم كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك مى برند!
انس بن مالك روايت مى كند كه رشگ حسنات و كارهاى پسنديده را چنان مى خورد كه آتش هيمه را. (251) و در كتابهاى قديمى آمده است كه خداى عزوجل مى گويد: حسود دشمن نعمت من و نسبت به كار من خشمگين و از تقسيم من ناخشنود است .
اصمعى مى گويد: مرد عربى را ديدم كه به صد و بيست سالگى رسيده بود. به او گفتم چه عمرى طولانى ! گفت : آرى ، حسد را ترك كردم و سلامت باقى ماندم .
يكى از دانشمندان گفته است : هيچ ظالمى را كه بيشتر از حسود به مظلوم شبيه باشد نديده ام . و از سخن حكيمان است كه گفته اند: از حسد بپرهيز كه آثارش در تو آشكار مى شود و در محسود آشكار نمى شود. (252)
و از جمله گفتار ايشان است كه از پستى و زشتى حسد اين است كه نسبت به هر كس كه نزديك تر است شروع مى شود. و به يكى از حكيمان گفته شد: چرا باديه نشين شده و شهر و قوم خويش را رها كرده اى ؟ گفت : مگر چيزى جز حسود بر نعمت و سرزنش كننده بر اندوه و سوگ باقى مانده است ؟
در حالى كه عبدالملك بن صالح (253) همراه رشيد و در موكب او حركت مى كرد، ناگاه صدايى شنيده شد كه مى گفت : اى اميرالمومنين !از اشراف او بكاه و لگامش را كوتاه كن و بند سخت بر او بنه ؛ و عبدالملك نزد رشيد متهم بود كه بر خلافت طمع بسته است . رشيد به عبدالملك گفت : اين شخص چه مى گويد؟ عبدالملك گفت : سخن حسود و دسيسه كينه توزى است . گفت : راست مى گويى ، كه قوم كاستى يافتند و تو بر آنان بيشى يافتى و آنان عقب ماندند و تو از ايشان سبقت ربودى ، آنچنان كه قدر تو آشكار شد و ديگران از تو فرو ماندند؛ اينك در سينه هايشان شراره پس ماندگى و سوزش دريغ است . عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، با افزون كردن نعمت بر من آنان را بيشتر شعله ور فرماى !
و شاعرى چنين سروده است :
اى كسى كه خواهان زندگى در امن و آسايشى و مى خواهى كدورتى در آن نباشد و صاف و بدون ناخوشى باشد، دل خود را از كينه و رشك پاك گردان كه كينه در دل ، چون غل و زنجير بر گردن است .
از سخنان عبدالله بن معتز است كه مى گويد: چون آن چيزى كه بر آن رشك برده مى شود زائل گردد، خواهى دانست كه حسود بدون سبب و بيهوده حسد مى ورزيده است . (254)
و هم از سخنان اوست كه حسود بر كسى كه او را گناهى نيست خشمگين است و نسبت به آنچه كه مالك آن نيست بخيل است . و هم از سخنان اوست كه براى حسود آسايش نيست و آزمند را آزرم نيست .
و از سخنان اوست كه بر مرده رشك كم مى شود، ولى دروغ بستن بر او بسيار مى شود.
و از سخنان اوست كه هيچ قومى زبون نمى شود تا ناتوان نگردد و ناتوان نمى شود تا پراكنده نشود و پراكنده نمى شود تا اختلاف پيدا نكند و اختلاف پيدا نمى كند تا نسبت به يكديگر كينه توزى نكند و كينه توزى نمى كند تا رشك و حسد به يكديگر نورزند و رشك و حسد نمى ورزند مگر آنكه برخى از ايشان بر برخى ديگر افزون طلبى كنند و چيزهايى را ويژه خود گردانند.
شاعرى چنين سروده است :
اگر بر من رشك مى برند آنان را سرزنش نمى كنم كه پيش از من بر مردم اهل فضل رشك و حسد برده اند. براى من آنچه داشته ام و براى آنان آنچه دارند ادامه يافته است و بيشتر ما به سبب غيظى كه دارد مى ميرد. (255)
و از گفتار حكيمان است كه هيچ جسدى از حسد خالى نيست .
حد حسد اين است كه از آنچه به ديگرى روزى و نصيب شده است خشمگين شوى و دوست بدارى كه آن نعمت از او زايل شود و به تو برسد و غبطه آن است كه از آن خشمگين نشوى و دوست نداشته باشى كه نعمت از او زايل شود، ولى دوست بدارى و آرزو كنى كه نظير آن نعمت به تو نيز ارزانى شود و غبطه نكوهيده و ناپسند نيست . شاعر چنين گفته است :
چون به سعى و كوشش جوانمرد نمى رسند بر او حسد مى ورزند و همگان نسبت به او دشمن و ستيزه جويند، همانگونه كه هووهاى زن زيبار و از حسد و ستم مى گويند زشت روى است . (256)
فصلى در مدح صبر و انتظار فرج و آنچه در اين باره گفته شده است
و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه پس از آنكه از حسد نهى فرموده است به صبر و انتظار فرج از خداوند فرمان داده است ، يا به مرگى كه راحت كننده است ، يا با دست يافتن و پيروزى به خواسته .
صبر از مقامات شريف است و در آن باره احاديث فراوان رسيده است ، از جمله عبدالله بن مسعود از پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است : صبر نيمى از ايمان است و يقين تمام آن .
و عايشه گفته است : اگر صبر به صورت مردى بود مردى بزرگوار مى بود. (257) و على عليه السلام فرموده است : صبر، يا صبر بر مصيبت است ، يا صبر بر طاعت ، يا با صبر در پرهيز از معصيت ، و اين نوع سوم ، از دو نوع ديگر آن بلند مرتبه تر و گرانقدرتر است . (258)
و از همان حضرت است كه حياء مايه زيور و تقوى كرم است و بهترين مركبها مركب صبر است .
و از على (ع ) روايت شده است كه قناعت شمشيرى است كه كند نمى شود و صبر مركبى است كه بر روى در نمى افتد و بهترين ساز و برگ ، صبر در سختى است . (259)
امام حسن مجتبى (ع ) فرموده است : ما و ديگر تجربه كنندگان آزموده ايم ، هيچ چيز را سود بخش تر از صبر و هيچ چيز را زيان بخش تر از نبودن آن نديده ايم . همه كارها با صبر مداوا مى شود ولى آن با چيزى جز خودش ‍ مداوا نمى شود.
سعيد بن حميد كاتب چنين سروده است : (260)
بر پيشامدهاى دشوار خشمگين مشو و سرزنش مكن ، كه روزگار هر سرزنش كننده خشمگين را بر خاك مى افكند. بر پيشامدهاى روزگار شكيبا باش كه براى هر كارى سرانجامى است ؛ چه بسيار نعمتها كه براى تو پيچيده در ميان پيشامدهاى دشوار است و چه بسيار شادمانى كه از آنجا كه انتظار مصيبتها را دارى فرا مى رسد.
و از گفتار حكيمان است كه جام صبر تلخ است و كسى جز آزاده آنرا نمى آشامد.
مردى اعرابى گفته است : به هنگام تلخى مصيبت ، تو شيرينى صبر باش .
خسرو انوشروان به بزرگمهر گفت : چه چيز نشانه ظفر و پيروزى برخواسته هاى سخت است ؟ گفت : همواره در جستجوى بودن و محافظت بر صبر و پوشيده نگهداشتن راز.
احنف به يكى از دوستان گفت : من بردبار نيستم ؛ همانا كه من صبورم و اين صبر بود كه براى من بردبارى را به ارمغان آورد.
از على (ع ) پرسيده شد: چه چيزى به كفر از همه نزديك تر است ؟ گفت : فقيرى كه او را صبر نباشد، و همو فرموده است : صبر با حوادث نبرد مى كند و بى تابى از ياران زمانه است .
اعشى همدان چنين سروده است :
اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم و چون در رسيدن به آن گوى سبقت از من بربايند اندوهگين نمى شوم ؛ و هر گاه از حوادث روزگار نكبتى به تو رسد، شكيبا باش كه هر پوشش و ظلمتى باز و گشوده مى شود.
و سخن سخنى ديگر فرا ياد آورد؛ اين دو بيت اعشى همان دو بيتى است كه حجاج بن يوسف روزى كه او را كشت براى او خواند. اين موضوع را ابوبكر محمد بن قاسم بن بشار انبارى در كتاب الامالى خود آورده و گفته است : چون اعشى همدان را اسير كردند و پيش حجاج آوردند؛ و اعشى با عبدالرحمان بن محمد بن اشعث خروج كرده بود. حجاج به او گفت : اى پسر زن بويناك ! آيا تو براى عبدوالرحمان - و منظورش عبدالرحمان بود- اين ابيات را سروده اى ؟
اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ، من در دوستى با تو از سرزنش پروايى ندارم . تو سالار پسر سالار و از همه مردم نژاده ترى . به من خبر رسيده است كه حجاج بن يوسف از پشت ستور لغزيده و در هم شكسته شده است ...
آنگاه حجاج فرياد برآورد كه عبدالرحمان در افتاد و در هم شكست و زيان كرد و فرو كوفته شد و آنچه را دوست مى داشت نديد. در اين حال شانه هاى حجاج مى لرزيد و دو رگ پيشانيش بر آمده بود و چشمانش سرخ شده بود و هيچكس در آن مجلس نبود مگر اينكه از او به بيم افتاده بود. اعشى گفت : اى امير! من اين شعر را هم سروده ام :
خداوند نمى پذيرد مگر آنكه نور خود را به تمام و كمال رساند و پرتو كافران را خاموش مى فرمايد و خاموش مى شود. خداوند به عراق و مردم آن از اين جهت كه عهد استوار و موثق را شكستند خوارى فرود خواهد آورد، آنچنان كه چيزى نگذشت كه حجاج بر ما شمشير كشيده و جمع ما پشت كرد و گسسته شد.
حجاج به حاضران نگريست و گفت : چه مى گوييد؟ گفتند: اى امير نيكو گفته است و با سخن آخر خود بدى سخن اولش را محو كرده است ؛ مناسب است حلم و بردبارى تو او را در برگيرد. حجاج گفت : هرگز، خدا نكند! او آنچه شما مى پنداريد اراده نكرده ، بلكه خواسته است با اين ابيات ياران خود را به جنگ ترغيب كند. سپس به اعشى گفت : اى واى بر تو! مگر تو گوينده اين ابيات نيستى اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم ...؟ و همانا به خدا سوگند، چنان سيه بختى و ظلمتى ترا فرو گرفته كه هرگز باز نخواهد شد، مگر تو درباره عبدالرحمان چنين نسروده اى و چون بپرسى جايگاه مجد كجاست ، مجد ميان محمد و سعيد است ؛ مجد ميان اشج و قيس فرود آمده است . به به ، به پدر و فرزندش . ؟
به خدا سوگند كه پس از اين هرگز رهايى و رستگارى نخواهد يافت ؛ اى جلاد گردنش را بزن !
و از مطالبى كه درباره صبر آمده آن است كه به احنف گفتند: تو پيرمردى ناتوانى و روزه ترا درهم مى شكند. گفت : من آنرا براى شر روزى بسيار طولانى فراهم مى سازم و همانا صبر بر اطاعت از خداوند آسان تر است از صبر بر عذاب خدا.
و از سخنان هموست كه هر كس بر شنيدن يك سخن صبر نكند ناچار سخن ها خواهد شنيد! چه بسا خشمى را كه فرو خوردم و تحمل كردم ، از بيم آنچه كه از آن سخت تر است .
يونس بن عبيد (261) گفته است : اگر به ما فرمان به بى تابى شده بود صبر مى كرديم . ابن السماك (262) مى گويد: مصيبت يك درد است و اگر مصيبت زده بى تابى كند دردش دو مى شود، يعنى فقدان آنكه از دست داده است و فقدان ثواب .
حارث بن اسد محاسبى (263) مى گويد: هر چيز راگهرى است ؛ گهر انسان عقل است و گهر عقل صبر است .
جابر بن عبدالله مى گويد: از پيامبر (ص ) از ايمان پرسيده شد، فرمود: صبر و بخشندگى است . عتابى (264) چنين سروده است :
چون پيشامد سختى ناگهان به تو برسد شكيبا باش و آن كس كه به صبر پيوسته است بى آرام نمى شود. صبر شايسته ترين چيزى است كه به آن چنگ يازى و چه نيكو چيزى است براى انباشتن سينه از آن .
و از سخنان على عليه السلام است كه صبر كليد پيروزى است و توكل بر خداوند پيام آور گشايش است . و از سخنان هموست كه انتظار گشايش با صبر عبادت است .
اكثم بن صيفى (265) گفته است : صبر بر جرعه هاى مرگ گواراتر از پيامدهاى پشيمانى است . و از سخنان يكى از زاهدان است كه گفته است : در مورد كارى كه از ثواب آن بى نياز نيستى شكيبا باش و از انجام كارى كه بر عذاب آن يارا ندارى صبر كن .
ابن العميد نوشته است : درباره صبر سوره هايى مى خوانم و خوانده ام و در مورد بى تابى يك آيه هم نخوانده ام . و درباره خوددارى و دليرى نمودن قصائدى حفظ دارم و درباره خود را به پستى و فرومايگى زدن حتى يك بيت هم حفظ نيستم .
ابو حية نميرى چنين سروده است :
همانا كه خود ديده ام و به روزگاران تجربه ثابت كرده است كه صبر را سرانجامى پسنديده و اثرى نيكو است . كمتر اتفاق مى افتد كسى در كارى كه در جستجوى آن است كوشش كند و صبر پيشه سازد و به آن دست نيابد. (266)
حسن بصرى على عليه السلام را توصيف كرده و گفته است : هيچگاه نادان نبود، و اگر نسبت به او نادانى مى شد بردبارى مى كرد. و هرگز ستم نمى كرد، و اگر نسبت به او ستم مى شد گذشت مى فرمود. و بخل نمى ورزيد و اگر دنيا به او بخل مى ورزيد شكيبايى مى فرمود.
و از سخنان برخى از حكيمان است كه هر كس نيكو بنگرد صبر پيشه مى سازد. صبر روزنه هاى اميد را گشاده مى سازد و در بسته را باز مى كند. به محنت چون با رضايت و صبر برخورد شود خود نعمتى دائم است ، و نعمت هر گاه از سپاسگزارى خالى باشد خود محنتى پيوسته است .
به ابو مسلم خراسانى صاحب دولت گفته شد: با چه چيز به اين قدرت رسيدى ؟ گفت : شكيبايى را رداى خود ساختم و پوشيده داشتن راز را آزار خويش ؛ با دور - انديشى پيمان بستم و با هواى نفس مخالفت ورزيدم ؛ دشمن را دوست و دوست را دشمن قرار ندادم .
از جمله گفتار اميرالمومنين على عليه السلام است كه فرموده است : شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر با تازيانه زدن به پهلوهاى شتران و با كوشش ، خود را به آنها برسانيد، سزاوار است . همانا كه هيچيك از شما اميدى جز به خداى خود نبندد و از هيچ چيز جز گناه نترسد و اگر از او چيزى را كه نمى داند بپرسند شرم نكند كه بگويد نمى دانم و چون چيزى را نداند از آموزش و فرا گرفتن آن آزرم نكند. و بر شما باد بر صبر از ايمان همچون سر از بدن است و همانگونه كه در بدن بدون سر خيرى نيست ، در ايمانى كه صبر همراهش نباشد خيرى نيست . (267)
و از گفتار همان حضرت است كه شخص صبور پيروزى را از دست نخواهد داد هر چند زمان آن طول بكشد. و همو فرموده است : اندوههاى رسيده را با افسون صبر و حسن يقين از خود دور گردان ، و فرموده است : اگر بر آنچه كه از دست داده اى بى تابى مى كنى بنابراين بايد بر آنچه كه به دست تو هم نرسيده است بى تابى كنى !
و در نامه يى كه اميرالمومنين عليه السلام به برادر خود عقيل نوشت چنين آمده است : (268) و چنين مپندار كه اگر پسر مادرت يعنى على عليه السلام را مردم رها كنند خوار و زبون باشد و با سستى تن به زير بار ستم دهد و به سادگى لگام خود را به دست قائد سپارد، يا به آسانى پشت براى راكب فرود آورد؛ بلكه او چنان است كه آن مرد قبيله بنى سليم سروده :
اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ؛ بدان كه من بر پيشامد روزگار شكيبا و سختم . بسيار بر من گران است كه بر من اندوهى ديده شود كه موجب آيد دشمن شاد و دوست اندوهگين شود.
فصلى در رياء و نهى از آن
و بدان كه على عليه السلام ، پس از اينكه ما را به صبر فرمان داده است ، از رياء و خودنمايى در عمل نهى فرموده است . از رياء در عمل نهى شده است ، بلكه عملى كه در آن ريا باشد در حقيقت عمل نيست ، زيرا با آن قصد قربت و رضاى خداوند نشده است . ياران متكلم ما معتقدند و مى گويند كه سزاوار و شايسته است مكلف عمل واجب را فقط به همين نيت كه واجب است انجام دهد و از انجام كار زشت فقط براى آنكه زشت است پرهيز كند، و چنين نباشد كه طاعت و ترك معصيت را به اميد ثواب با بيم از عقاب انجام دهد كه خود اين فكر عمل او را از اينكه راهى براى رسيدن به ثواب باشد باز مى دارد، و اين موضوع را با عذر خواهى تشبيه كرده و گفته اند: آن كس كه از بيم اينكه او را عقوبت كنى ، از گناهى كه كرده است از تو عذر خواهى مى كند - نه از پشيمانى بر كار زشتى كه انجام داده است - عذرش در نظرت پذيرفته و گناهش در نظرت بخشوده نيست . و البته اين مقامى جليل است كه فقط از هزاران هزار ممكن است تنى چند به آن برسند.
در احاديث و اخبار در مورد نهى از رياء و ظاهر سازى روايات بسيار آمده است و از پيامبر(ص ) روايت شده كه فرموده است : روز قيامت كسى را مى آورند كه به اندازه كوهها- يا فرموده است : كوههاى تهامه - اعمال خير انجام داده و فقط يك گناه مرتكب شده است . به او گفته مى شود: آن اعمال خير را انجام دادى كه گفته شود آنها را تو انجام داده اى و چنين گفتند، و همان پاداش تو است ، و اين يكى گناه تو است ؛ او را به دوزخ بريد.
و پيامبر (ص ) فرموده است : نماز قيام و قعود تو نيست . همانا كه نماز اخلاص تو است و اينكه با گزاردن آن تنها رضايت خداوند را اراده كنى .
حبيب فارسى (269) گفته است : اگر خداوند روز قيامت مرا بر پاى دارد و بگويد: آيا مى توانى يك سجده بشمرى كه انجام داده باشى و شيطان را در آن بهره يى نبوده باشد؟ نخواهم توانست .
عبدالله بن زبير به خواهر مختار بن ابى عبيد ثقفى كه همسر عبدالله بن عمربود متوسل شد كه با شوهرش گفتگو كند تا با عبدالله بن زبير بيعت كند؛ او در اين مورد با شوهر گفتگو كرد و ضمن آن از نماز و نماز شب و فراوانى روزه اش ياد كرد. عبدالله بن عمر به او گفت : آيا آن استران سرخ و سپيدى را كه در حجر اسماعيل ديديم و زير پاى معاويه بود و با آنها به مكه آمده بود ديده اى ؟ گفت : آرى . گفت : ابن زبير با نماز و روزه خود در جستجوى همانهاست .
و در خبر مرفوع است كه پيامبر (ص ) فرموده اند: همانا ترسناك ترين چيزى كه از آن بر امت خود ترسانم رياى در عمل است ، و آگاه باشيد كه رياى در عمل شرك خفى است . (270)
نماز مى گزارد و روزه مى گرفت براى كارى كه در جستجوى آن بود و چون آنرا صاحب شد نه نماز مى خواند و نه روزه مى گيرد.
ابن ابى الحديد پس از اين سه فصل كه گذشت سه فصل ديگر هم درباره يارى خواستن و اعتضاد به عشيره و قبيله و حسن شهرت و نيك نامى و مواسات با خويشاوندان آورده كه استناد او بيشتر به اشعار عرب و نمونه هايى از نظم و نثر است و در آن كمتر به آيات و احاديث توجه داشته است كه ترجمه آن خارج از بحث ماست و براى اطلاع مى توان به متن عربى صفحات 330-326 جلد اول شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق ، مراجعه كرد. و براى مباركى و اهميت صله رحم ، دو حديثى را كه آورده است ترجمه مى كنم :
ابو هريره در حديث مرفوعى مى گويد: كلمه رحم مشتق از رحمان است و رحمان از نامهاى بزرگ خداوند است و خداوند به رحم فرموده است : هر كس تو را پيوسته دارد من به او مى پيوندم و هر كس ترا بگسلد من از او مى گسلم . (271) و در حديث مشهور است كه رعايت پيوند خويشاوندى بر عمر مى افزايد . (272)
(25)(273): اين خطبه با عبارت ماهى الاالكوفة اقبضها و ابسطها (چيزى جزكوفه در تصرف من نيست ...) شروع مى شود.
نسب معاوية و بعضى از اخبار او
كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .
مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .
هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.
ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص ‍ گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه (274)
زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است . خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. (275)
خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى . (276)
عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست . در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس ‍ روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .
اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش ‍ تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است . (277) اما موضوع چند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .
بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .
از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.
زمخشرى در كتاب ربيع الابرار (278) خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص ‍ نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس ‍ بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .
و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش ‍ نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس ‍ زاييده است . (279)
كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آن مضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند. عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است . عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى . هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت . عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ‍ ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. (280)
معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .
هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.
معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . (281) آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.
معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش ‍ حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه - يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات - همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.
معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :
ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم ! در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .
و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است (282). اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين ، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.
اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .
اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .
على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.
معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.
بسربن ارطاة و نسب او
بسر بن ارطاة ، كه به او بسر بن ابن ابى ارطاة هم گفته اند، پسر ارطاة است و او پسر عويمر بن حليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة است .
معاويه او را با لشكرى گران به يمن گسيل داشت و به او دستور داد همه كسانى را كه در اطاعت على عليه السلام هستند بكشد و او گروهى بسيار را كشت ، و از جمله كسانى كه كشت دو پسر بچه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بودند كه مادرشان در مرثيه آن دو چنين سروده است :
اى واى ! چه كسى از دو پسرك من كه چون دو گهر از صدف و صدف از آنها جدا شد خبر دارد؟
عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب
عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است . او عبيدالله بن عباس ‍ بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است . مادر او و برادرانش : عبدالله و قثم و معبد و عبدالرحمان ، لبابة دختر حارث بن حزن ، از خاندان عامر بن صعصعه است . عبيدالله در مدينه درگذشت . او مردى بخشنده بود و اعقاب او باقى بوده اند و از جمله ايشان شخصى است به نام قثم بن عباس بن عبيدالله بن عباس كه ابو جعفر منصور او را والى مدينه قرار داد و او هم مردى بخشنده بوده است و ابن المولى (284) در مدح او چنين سروده است :
اى ناقه من ، اگر مرا به قثم برسانى از نورديدن كوه و دشت و كوچ آسوده خواهى شد؛ همان مردى كه در چهره اش نور و سخت بخشنده و نژاده والاگهر است .
و گفته شده است : گورهاى برادرانى دورتر از پسران عباس ديده نشده است . گور عبدالله در طايف و گور عبيدالله در مدينه و گور قثم در سمرقند و گور عبدالرحمان در شام و گور معبد در افريقا است .
پس از اين مباحث تاريخى ، ابن ابى الحديد شرحى در مورد مردم عراق و خطبه هايى كه حجاج بن يوسف ثقفى در نكوهش آنان ايراد كرده آورده است ؛ او مى گويد:
ابو عثمان جاحظ گفته است : سبب عصيان اهل عراق بر اميران و فرمانبردارى مردم شام از حكام خود اين است كه عراقيان اهل نظر و مردمى زيرك و خردمندند، و لازمه زيركى و تيزهوشى بررسى و دقت در كارهاست و آن هم موجب مى شود كه به برخى طعن و قدح بزنند و برخى ديگر را ترجيح دهند و ميان فرماندهان فرق بگذارند و بدو خوب را از يكديگر تمييز دهند و در نتيجه عيوب اميران را اظهار دارند، و حال آنكه مردم شام مردمى ساده دل و اهل تقليدند و بر يك راى و انديشه بسنده اند و اهل نظر نيستند و در جستجوى كشف احوال پوشيده نمى باشند. و مردم عراق همواره موصوف به كمى طاعت و ايجاد مشقت و ستيز براى فرماندهان خود هستند.
آنگاه چند خطبه از خطبه هاى حجاج را آورده است كه ترجمه آن در حدود كار اين بنده نيست . سپس ابن ابى الحديد مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از جنگ صفين و موضوع حكمين و خوارج ايراد فرموده و از خطبه هاى آخر ايشان است .
در اينجا جزء اول از شرح نهج البلاغه به پايان مى رسد و اين به لطف و عنايت خداوند بود و سپاس خداوند يگانه عزيز را و درود خداوند بر محمد و آل پاك و پاكيزه اش باد. (285)
بسم الله الرحمن الرحيم
گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة را به حجاز و يمن
اما خبر گسيل داشتن معاويه بسربن ارطاة عامرى را كه از خاندان عامر بن لوى بن غالب است براى حمله بردن به سرزمينهايى كه زير فرمان اميرالمومنين على عليه السلام بود و خونريزيها و تاراجهاى او به شرح زير است :
مورخان و سيره نويسان نوشته اند چيزى كه معاويه را به اعزام بسر بن ارطاة - كه به او ابن ابى ارطاة هم مى گويند - به حجاز و يمن واداشت ، اين بود كه گروهى از پيروان و هواداران عثمان در صنعاء (286) بودند و موضوع كشته شدن او را بسيار بزرگ مى شمردند و چون سالار و نظام مرتبى نداشتند با همان اعتقاد كه داشتند با على (ع ) بيعت كردند. در آن هنگام كارگزار على (ع ) بر صنعاء عبيدالله بن عباس (287) و كارگزارش بر جند (288) سعيد بن نمران (289) بود.
و چون در عراق مردم با على (ع ) اختلاف نظر پيدا كردند و محمد بن ابى بكر در مصر كشته شد و حمله ها و تاراجهاى شاميان بسيار شد، اين گروه با يكديگر گفتگو كردند و مردم را به خوانخواهى عثمان فرا خواندند. اين خبر به عبيدالله بن عباس رسيد. پيش گروهى از سران ايشان كسى فرستاد و پيام داد: اين خبرى كه از شما به من رسيده است چيست ؟ آنان گفتند: ما همواره موضوع كشته شدن عثمان را كارى زشت مى دانسته ايم و معتقد بوده ايم با هر كس كه در آن كار دست داشته است بايد جنگ و پيكار كرد. عبيدالله بن عباس آنان را زندانى كرد. ديگران به ياران خويش در جند نوشتند كه بر سعيد بن نمران شوريده ، او را از شهر بيرون رانده اند و كار خود را آشكار ساخته اند. كسانى هم كه در صنعاء بودند خود را به آنان رساندند و همه كسانى كه با آنان هم عقيده بودند به آنان پيوستند، گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند به منظور نپرداختن زكات با آنان همراه شدند.
عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران در حالى كه شيعيان على (ع ) همراهشان بودند با يكديگر ملاقات كردند. ابن عباس به ابن نمران گفت : به خدا سوگند كه ايشان جملگى اجتماع كرده اند و نزديك ما هستند و اگر با آنان جنگ كنيم نمى دانيم به زيان كداميك خواهد بود. اكنون بايد باشتاب براى اميرالمومنين على عليه السلام نامه بنويسيم و خبر ايشان و آتش ‍ افروزى و پايگاهى را كه در آن اجتماع كرده اند اطلاع دهيم ، و براى اميرالمومنين چنين نوشت :
اما بعد، ما به اميرالمومنين عليه السلام خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شورش كردند و چنين وانمود ساختند كه حكومت معاويه استوار شده است و بيشتر مردم به سوى او كشيده شده اند. ما همراه شيعيان اميرالمومنين و كسانى كه بر طاعت اويند به سوى ايشان حركت كرديم و اين موضوع آنان را بيشتر به خشم واداشت و شوراند و آماده شدند و از هر سو افراد را به جنگ با ما فرا خواندند. گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند فقط به قصد اينكه زكات و حق واجب خدا را نپردازند آنان را بر ضد ما يارى مى دهند. هيچ چيز ما را از جنگ با آنان جز انتظار وصول فرمان اميرالمومنين ، كه خداوند عزتش را مستدام بدارد و او را تاءييد فرمايد و در همه كارهايش فرجام پسنديده مقدر دارد، باز نداشته است . والسلام .
چون نامه آن دو رسيد، على عليه السلام را خوش نيامد و او را خشمگين ساخت و براى ايشان چنين نوشت :
از على اميرالمومنين ، به عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران . من با شما سپاس و حمد خداوندى را گويم كه جز او خدائى نيست . اما بعد، نامه شما رسيد كه در آن از خروج اين قوم خبر داده بوديد و اين موضوع كوچك را بزرگ كرده بوديد و شمار اندك ايشان را بسيار شمرده بوديد. من مى دانم كه ترس دلها و كوچكى نفس شما و پراكندگى راءى و سوء تدبير شما كسانى را كه نسبت به شما خطرى ندارند خطرناك نشان داده است و كسانى را كه ياراى رويارويى با شما را نداشته اند گستاخ كرده است . اكنون چون فرستاده ام پيش شما رسيد، هر دو پيش آن قوم برويد و نامه يى را كه براى آنان نوشته ام براى ايشان بخوانيد و آنان را به پرهيزگارى و ترس از خداوند فرا خوانيد. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را مى ستائيم و عذر ايشان را مى پذيريم و اگر قصد جنگ دارند از خداوند يارى مى جوئيم و بر پايه عدالت با آنان جنگ مى كنيم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد. (290)
گويند: على عليه السلام به يزيد بن قيس ارحبى (291) فرمود: مى بينى قوم تو چه كردند؟ او گفت : اى اميرالمومنين !در مورد اطاعت از تو نسبت به قوم خويش حسن ظن دارم . اينك اگر مى خواهى به سوى ايشان حركت كن و آنان را كفايت فرماى و اگر مى خواهى نامه يى بنويس و منتظر پاسخ ايشان باش . و على عليه السلام براى آنان چنين نوشت :
از بنده خدا على اميرالمومنين به مردم صنعاء و جند كه مكر و ستيز كرده اند. و سپس نخست خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و هيچ حكم و فرمان او رد نمى شود و عذابش از قوم گنهكار باز داشته نمى شود.
خبر گستاخى و ستيز و روى برگرداندن شما از دين خودتان ، آن هم پس از اظهار اطاعت و بيعت كردن ، به من رسيد. از مردمى كه خالصانه متدين و به راستى پرهيزگار و خردمندند از سبب اين حركت شما و آنچه در نيت داريد و چيزى كه شما را به خشم آورده است پرسيدم . سخنانى گفتند كه در آن مورد براى شما هيچگونه عذر موجه و دليل پسنديده و سخنى استوار نديدم . بنابراين هر گاه فرستاده ام پيش شما رسيد پراكنده شويد و به خانه هاى خويش باز گرديد تا از شما درگذرم و گناه افراد نادان شما را ناديده بگيرم و كسانى را كه كناره گيرى كنند حفظ كنم و به فرمان قرآن ميان شما عمل كنم و اگر چنين نكنيد آماده شويد براى آنكه لشكرى گران با انبوه شجاعان سوار كار و استوار، آهنگ كسانى كنند كه طغيان و سركشى كرده اند
و در آن صورت همچون گندم در آسياب آن آرد خواهيد شد هر كس نيكى كند براى خود نيكى كرده است و هر كس بدى كند بر خود بدى كرده است ، و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست . (292)
اميرالمومنين آن نامه را همراه مردى از همدان فرستاد كه چون نامه را براى آنان برد پاسخ مناسبى ندادند. آن مرد به ايشان گفت : من در حالى از پيش ‍ اميرالمومنين آمدم كه قصد داشت يزيد بن قيس ارحبى را همراه لشكرى گران به سوى شما اعزام دارد و تنها چيزى كه او را از اين كار باز داشته است انتظار پاسخ شماست . آنان گفتند: اگر اين دو مرد يعنى عبيدالله بن عباس و سعيد را از حكومت بر ما عزل كند ما شنوا و فرمانبرداريم .
آن مرد همدانى از پيش ايشان به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را آورد. گويند: چون اين نامه على (ع ) به آنان رسيد، نامه يى براى معاويه فرستادند و ضمن نوشتن اين خبر شعر زير را هم نوشتند:
اى معاويه ! اگر شتابان به سوى ما نيايى ، ما با على يا با يزيد يمانى بيعت خواهيم كرد. (293)
چون اين نامه به معاويه رسيد بسر بن ابى ارطاة را كه مردى سنگدل و درشت خو و خونريز و بى رحم و راءفت بود خواست و به او فرمان داد راه حجاز و مدينه و مكه را بپيمايد تا به يمن برسد و گفت : در هر شهرى كه مردم آن در اطاعت على هستند چنان زبان بر دشنام و ناسزا بگشاى كه باور كنند راه نجاتى براى ايشان نيست و تو بر آنان چيره خواهى بود. آنگاه دست از دشنام ايشان برادر و آنان را به بيعت با من دعوت كن و هر كس نپذيرفت او را بكش و شيعيان على را هر جا كه باشند بكش .
ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات (294) از قول يزيد بن جابر ازدى نقل مى كند كه مى گفته است : از عبدالرحمان بن مسعده فزارى (295) به روزگار حكومت عبدالملك (296) شنيدم كه مى گفت : چون سال چهلم هجرت فرا رسيد مردم در شام مى گفتند كه على عليه السلام در عراق از مردم مى خواهد كه براى جنگ و جهاد حركت كنند و آنان همراهى نمى كنند و معلوم مى شود ميان ايشان اختلاف نظر و پراكندگى است . عبدالرحمان بن مسعده مى گفت : من با تنى چند از مردم شام پيش وليد بن عقبه رفتيم و به او گفتيم : مردم در اين موضوع ترديد ندارند كه مردم عراق با على (ع ) اختلاف دارند. اكنون پيش سالار خودت معاويه برو و به او بگو: پيش از آنكه آنان از تفرقه دست بردارند و مجتمع شوند و پيش از آنكه كار على سر و سامان بگيرد با ما براى جنگ حركت كند. گفت : آرى ، خودم در اين باره مكرر به او سخن گفته ام و او را سرزنش كرده ام ، چندان كه از من دلتنگ شده است و ديدار مرا خوش نمى دارد و به خدا سوگند با وجود اين پيام شما را كه براى آن پيش من آمده ايد به او مى رسانم و برخاست و پيش معاويه رفت و سخن ما را به او گفت .
اجازه ورود داد و ما پيش او رفتيم . پرسيد: اين خبرى كه وليد از قول شما براى من آورده است چيست ؟ گفتيم : اين خبر ميان مردم شايع است ، اينك براى جنگ دامن بر كمر زن و با دشمنان جنگ كن و فرصت را غنيمت بشمار و آنان را غافلگير ساز كه نمى دانى چه وقت ديگرى ممكن است دشمن در چنين حالى باشد كه بتوانى بر او دست يابى ؛ وانگهى اگر تو به سوى دشمن حركت كنى براى تو شكوهمندتر است تا آنكه آنان به سوى تو حركت كنند و به خدا سوگند بدان كه اگر پراكندگى مردم از گرد رقيب تو نمى بود بدون ترديد او به سوى تو پيش مى آمد. معاويه گفت : من از مشورت و صلاح انديشى با شما بى نياز نيستم و هر گاه به آن محتاج شوم شما را فرا مى خوانم . اما در مورد تفرقه و پراكندگى آن قوم از سالار خودشان و اختلاف نظر ايشان كه تذكر داديد، اين موضوع هنوز به آن اندازه نرسيده است كه من طمع به درماندگى و نابودى ايشان ببندم و لشكر خود را به خطر اندازم و آهنگ ايشان كنم ، و نمى دانم آيا به سود من است يا به زيان من ؟ بنابراين شما مرا به كندى و آهستگى متهم مكنيد زيرا من در مورد ايشان راهى ديگر انتخاب مى كنم كه براى شما آسان تر است و در مورد هلاك و نابودى ايشان مؤ ثرتر. از هر سو بر آنان غارت و حمله مى بريم و شبيخون مى زنيم ؛ سواران من گاهى در جزيره (297) و گاهى در حجاز خواهند بود در اين ميان خداوند مصر را هم گشوده است و با فتح مصر، دوستان ما را نيرومند و دشمنان ما را زبون فرموده است و اشراف عراق همينكه اين لطف خدا را نسبت به ما ببينند همه روزه با شتران گزنيه خود پيش ما مى آيند و اين هم از چيزهايى است كه به آن وسيله خداوند بر شمار شما مى افزايد و از شمار ايشان مى كاهد و آنان را ضعيف و شما را قوى مى سازد و شما را عزيز و آنان را خوار و زبون مى كند. بنابراين صبر كنيد و شتاب مكنيد كه من اگر فرصتى بيابم آنرا از دست نخواهم داد.
مى گويد: ما از پيش معاويه بيرون آمديم و دانستيم آنچه مى گويد برتر و بهتر است و گوشه يى نشستيم و هماندم كه ما از پيش معاويه بيرون آمديم بسر را احضار كرد و او را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت : حركت كن تا به مدينه برسى ، ميان راه مردم را تعقيب كن و بر هر گروه كه بگذرى ايشان را بترسان و به اموال هر كس دست يافتى تاراج كن و در مورد هر كس كه به طاعت ما درنيامده است همينگونه رفتار كن و چون به مدينه رسيدى به آنان چنين نشان بده كه قصد جان ايشان را دارى و به آنان بگو كه هيچ عذر و بهانه يى ندارند و در اين كار چندان اصرار كن كه تصور كنند به جان آنان خواهى افتاد. آنگاه دست از ايشان بردار و به راه خود ادامه بده تا به مكه برسى و در مكه معترض هيچكس مشو، ولى مردم ميان مدينه و مكه را بترسان و آنان را پراكنده كن و چون به صنعاء و جند رسيدى در آن دو شهر گروهى از پيروان ما هستند و نامه يى از آنان به من رسيده است .
بسر با آن لشكر بيرون آمد و چون به دير مروان (298) رسيد آنان را سان ديد و بررسى كرد و چهار صد تن از ايشان را كنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن حركت كرد. وليد بن عقبه مى گفته است : ما با راءى خود به معاويه اشاره كرديم به كوفه لشكر برد و او لشكرى به مدينه فرستاد؛ مثل ما و مثل او همانگونه است كه گفته اند: من ستاره سها را با همه پوشيدگى نشانش مى دهم و او ماه تابان را به من نشان مى دهد. (299)
چون اين خبر به معاويه رسيد خشمگين شد و گفت : به خدا سوگند تصميم گرفتم اين مرد احمق را كه هيچ تدبيرى پسنديده ندارد و چگونگى انجام كارها را نمى داند تنبيه كنم ، ولى از اين كار صرف نظر كرد.
من ابن ابى الحديد مى گويم : وليد بن عقبه به سبب خشم خود و كينه ديرينه نسبت به على (ع ) هيچگونه سستى و مهلتى را در جنگ با على (ع ) جايز نمى دانسته است و حمله كردن به گوشه و كنار سرزمينهاى زير فرمان او را كافى نمى دانسته است ، گويى اين كار خشم و كينه او را فرو نمى نشانده و سوز و گداز دلش را سرد نمى كرده است ، و فقط مى خواسته است لشكرها به مركز اصلى خلافت و پايتخت على (ع )، يعنى كوفه ، اعزام شود و اينكه معاويه خودش لشكرها را فرماندهى كند و به سوى على (ع ) ببرد و اين موضوع را در ريشه كن كردن قدرت على (ع ) و تسريع در نابودى او مؤ ثرتر مى دانسته است . و معاويه در اين باره راءى ديگرى داشته و مى دانسته است كه بردن لشكر براى رويارويى با على عليه السلام خطرى بسيار بزرگ است و در نظر او مصلحت و حسن تدبير در اين بوده است كه خودش با عمده لشكر خود در مركز حكومت خويش يعنى شام ثابت بماند و گروههاى جنگى را براى كشتار و تاراج به اطراف سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) ارسال دارد و با انجام آن كار در شهرهاى مرزى ، ايجاد ضعف و سستى كند تا در نتيجه ضعف آنها مركز خلافت على (ع ) هم ضعيف شود و بديهى است كه ضعف و سستى اطراف موجب ضعف مركز مى شود و هر گاه مركز ضعيف شود او به خواسته خود مى رسد و در آن صورت اگر به مصلحت نزديك بيند بر لشكر كشى به مركز تواناتر خواهد بود.
وليد را در آنچه نسبت به على (ع ) در دل داشته است نبايد قابل سرزنش ‍ دانست ، زيرا على (ع ) پدرش عقبة بن ابن ابى معيط (300) را در جنگ بدر كشته است ؛ وانگهى از وليد در قرآن به فاسق (301) نام برده شده است و اين به سبب نزاعى بود كه ميان او و على (ع ) درگرفت . و على (ع ) به روزگار خلافت عثمان بر وليد حد جارى كرد و او را تازيانه زد و او را از حكومت كوفه هم عزل فرمود. با انجام يكى از اين موارد، در نظر عربى كه داراى دين و نقوى هم باشد، انجام هر كار حرامى براى انتقام گرفتن روا شمرده مى شود، حتى ريختن خون را روا مى شمرند و براى كينه جويى و تسكين خشم و غيظ جايى براى دين و عقاب و ثواب باقى نمى ماند چه رسد به وليدى كه آشكارا مرتكب فسق و گناه مى شده و از گروهى بوده كه براى جلب آنان و تاءليف دلهايشان به آنان مال داده مى شده است (302) و دين او مورد طعنه و سرزنش و متهم به الحاد و زندقه بوده است .
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عوانة (303) از كلبى و لوط بن يحيى روايت مى كند كه بسر پس از آنكه گروهى از لشكر خود را كنار گذاشت با ديگر همراهان خود حركت كرد و آنان كنار هر آب مى رسيدند شتران ساكنان آنجا را مى گرفتند و سوار مى شدند و اسبهاى خود را يدك مى كشيدند تا كنار آب ديگر مى رسيدند، آنجا شتران آن قوم را رها مى كردند و شتران اين قوم را مى گرفتند و تا نزديكى مدينه همينگونه عمل مى كردند.
مى گويد: و روايت شده است كه قبيله قضاعة از آنان استقبال كردند و براى ايشان شتران پروار نحر كردند. آنان چون وارد مدينه شدند ابو ايوب انصارى صاحبخانه رسول خدا (ص ) كه كارگزار على عليه السلام در مدينه بود از آن شهر گريخت و بسر چون وارد مدينه شد براى مردم خطبه خواند و ايشان را دشنام داد و تهديد كرد و بيم داد و گفت : چهره هايتان زشت باد! خداوند متعال مثلى زده و چنين فرموده است : خداوند مثل مى زند شهرى را كه در امان و اطمينان بود و روزى آن از هر سو مى رسيد؛ به نعمتهاى خدا كفران ورزيدند و خداوند طعم گرسنگى و خوف را به آنان چشاند... (304) و خداوند اين مثل را در مورد شما قرار داده است و شما را شايسته آن دانسته است . اين شهر شما محل هجرت پيامبر (ص ) و جايگاه سكونت او بود و مرقدش در اين شهر است و منازل خلفاى پس از او هم همين جا قرار داشته است و شما نعمت خداى خود را سپاس نداشتيد و حق پيامبر خويش را پاس نداشتيد و خليفه خدا ميان شما كشته شد و گروهى از شما قاتل او و گروهى ديگر زبون كننده اوييد و منتظر فرصت و سرزنش كننده بوديد؛ اگر مومنان پيروز مى شدند به آنان مى گفتيد: مگر ما همراه شما نبوديم ؟ و اگر كافران پيروز مى شدند مى گفتيد: مگر ما بر شما چيزه نشديم و شما را از مومنان باز نداشتيم ؟ بسر سپس انصار را دشنام داد و به ايشان گفت : اى گروه يهود و اى فرزندان بردگان زريق و نجار و سالم و عبدالاشهل ! همانا به خدا سوگند چنان بلايى بر سر شما خواهم آورد كه كينه و جوشش سينه هاى مومنان و خاندان عثمان را تسكين دهد. به خدا سوگند شما را افسانه قرار خواهم داد همچون امتهاى گذشته . (305)
بسر آنان را چنان تهديد كرد كه مردم ترسيدند او به جان ايشان درافتد و به جويطب بن عبدالعزى كه گفته مى شود شوهر مادر بسر بوده است پناه برد.
حويطب از منبر بالا رفت و خود را به بسر رساند و او را سوگند داد و گفت : اينان عترت تو و انصار رسول خدايند و قاتلان عثمان نيستند و چندان با او سخن گفت كه آرام گرفت . بسر مردم را به بيعت با معاويه فرا خواند و آنان بيعت كردند و چون از منبر فرود آمد خانه هاى بسيارى را آتش زد، از جمله خانه زرارة بن حرون كه از طايفه عمرو بن - عوف بود و خانه رفاعة بن رافع زرقى و ابو ايوب انصارى ، و به جستجوى جابر بن عبدالله انصارى بر آمد و خطاب به بنى سلمه گفت : چرا جابر را نمى بينم ؟ اگر او را پيش من نياوريد امانى نخواهيد داشت ! جابر به ام سلمه رضى الله عنها پناه برد. ام سلمه به بسر پيام فرستاد، پاسخ داد: تا بيعت نكند او را امان نخواهم داد. ام سلمه به جابر گفت برو با او بيعت كن و به پسر خويش عمر (306) هم گفت برو بيعت كن و آن دو رفتند و بيعت كردند.
ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: وليد بن كثير از وهب بن كيسان نقل مى كند كه مى گفته است از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت : چون از بسر ترسيدم خود را از او پوشيده داشتم ، و او به قوم من گفته بود: تا جابر حاضر نشود براى شما امانى نخواهد بود. آنان پيش من آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم كه با ما بيايى و بيعت كنى و خون خود و قوم خويش را حفظ كنى و اگر چنين نكنى جنگجويان ما را به كشتن داده و زن و فرزندمان را تسليم اسارت كرده اى . من آن شب را از ايشان مهلت خواستم و چون شب فرا رسيد پيش ام سلمه رفتم و موضوع را به اطلاعش رساندم . گفت : پسرم ! برو بيعت كن ، خون خود و قومت را حفظ كن و من با آنكه مى دانم اين بيعت گمراهى و بدبختى است به برادر زاده خود گفته ام برود و بيعت كند. (307)
ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر چند روزى در مدينه ماند و سپس به مردم مدينه گفت : من از شما درگذشتم و شما را عفو كردم ، هر چند شايسته و سزاوار براى آن نيستيد. قومى كه امام ايشان را ميان آنان بكشند شايسته آن نيستند كه عذاب از ايشان باز داشته شود و بر فرض كه در اين جهان عفو من به شما برسد من اميدوارم كه رحمت خداوند عزوجل در آن جهان به شما نرسد. آنگاه ابوهريره را به حكومت مدينه گماشت و به مردم مدينه گفت : من ابوهريره را به جانشينى خود بر شما گماشتم ؛ از مخالفت با او بر حذر باشيد و سپس به مكه رفت .
ابراهيم ثقفى مى گويد: وليد بن هشام چنين روايت مى كند كه بسر چون به مدينه آمد بالاى منبر رسول خدا (ص ) رفت و گفت : اى مردم مدينه ! شما ريشهاى خود را خضاب بستيد و عثمان را در حالى كه ريشش با خونش ‍ خضاب شد كشتيد. به خدا سوگند در اين مسجد هيچكس را كه خضاب بسته باشد رها نمى كنم و او را مى كشم . سپس به اصحاب خود گفت : درهاى مسجد را فرو گيريد و مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند. عبدالله بن زبير و ابو قيس كه يكى از افراد خاندان عامر بن لوى بود برخاستند و چندان از او تقاضا كردند تا دست از ايشان برداشت و به مكه رفت و چون نزديك مكه رسيد قثم بن عباس كه كارگزار على (ع ) بر مكه بود گريخت و بسر وارد مكه شد و مردم آن شهر را سخت دشنام داد و سرزنش ‍ كرد، شيبة بن عثمان را بر آن شهر گماشت و از آن بيرون رفت .
ابراهيم ثقفى مى گويد: عوانة از كلبى روايت مى كند كه چون بسر از مدينه به سوى مكه حركت كرد، ميان راه گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد و چون اين خبر به مردم مكه رسيد، عموم آنان از شهر بيرون رفتند و پس از بيرون رفتن قثم بن عباس از آن شهر به اميرى شيبة بن عثمان راضى شدند. و گروهى از قريش به استقبال بسر رفتند كه چون با ائ برخوردند ايشان را دشنام داد و گفت : به خدا سوگند اگر مرا در مورد شما با راءى و عقيده خودم وا مى گذاردند، در حالى از اين شهر مى رفتم و شما را رها مى كردم ، كه هيچ زنده يى ميان شما باقى نباشد تا بر زمين راه برود. گفتند: ترا سوگند مى دهيم كه عشيره و خويشاوندان خود را رعايت كنى ! سكوت كرد، و بسر وارد مكه شد و بر كعبه طواف كرد و دو ركعت نماز گزارد و سپس براى آنان خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت :
سپاس خداوند را كه دعوت ما را عزيز و نيرومند فرمود و ما را به هم پيوست و الفت داد و دشمن ما را با پراكندگى و كشتار خوار و زبون ساخت و اينك پسر ابى طالب در ناحيه عراق در تنگنا و سختى است . خداوند او را گرفتار خطايش كرده و به جرمش وا گذاشته است ، يارانش از او پراكنده شده و بر او خشمگين و كينه توزند و حكومت را معاويه كه خونخواه عثمان است بر عهده گرفته است ، با او بيعت كنيد و به زيان جانهاى خود راهى قرار ندهيد. و مردم مكه بيعت كردند.
بسر به جستجوى سعيد بن عاص بر آمد و او را نيافت و چند روز در مكه ماند و باز براى ايشان ضمن سخنرانى چنين گفت : اى مردم مكه ! من از شما گذشتم ، از ستيزه جويى بر حذر باشيد كه به خدا سوگند اگر چنان كنيد با شما كارى خواهم كرد كه ريشه را نابود و خانه ها را ويران و اموال را به غارت برد.
بسر به سوى طايف حركت كرد و چون از مكه به سوى طايف بيرون آمد مغيرة بن شعبه براى او چنين نوشت : به من خبر رسيد كه به حجاز آمده و در مكه فرود آمده اى و بر شكاكان سخت گرفته اى و از بدكاران گذشت كرده اى
و خردمندان را گرامى داشته اى . در همه اين موارد راءى ترا ستودم ، بر همين روش پسنديده كه دارى پايدار باش كه خداى عزوجل بر نيكوكاران جز نيكى نمى افزايد. خداوند ما و ترا از آمران به معروف و قصد كنندگان حق و كسانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند قرار دهد.
گويد: بسر مردى از قريش را به تبالة (308) كه گروهى از شيعيان على عليه السلام در آن ساكن بودند فرستاد و دستور داد آنان را بكشد. آن مرد به تباله آمد و شيعيان را گرفت . با او درباره ايشان گفتگو كردند و گفتند: ايشان از قوم تو هستند، از كشتن آنان خوددارى كن تا براى تو از بسر درباره آنان امان نامه بياوريم . او ايشان را زندانى كرد. منيع باهلى (309) براى ملاقات با بسر كه در طايف بود بيرون آمد تا براى آنان شفاعت كند. منيع گروهى از مردم طائف را واداشت و ايشان با بسر گفتگو كردند و از او نامه يى كه موجب آزادى ايشان باشد خواستند. بسر وعده مساعد داد ولى در نوشتن نامه چندان تاءخير كرد كه پنداشت آن مرد قرشى شيعيان را كشته است و نامه او پيش از كشته شدن آنان به تباله نخواهد رسيد، آنگاه نامه را نوشت . منيع كه در خانه زنى از مردم طايف منزل كرده بود، شتابان به خانه برگشت تا باروبنه و جهاز شتر خويش را بردارد. قضا را آن زن در خانه نبود، منيع رداى خود را بر شتر خويش افكند و سوار شد و تمام روز جمعه و شب شنبه را راه پيمود و هيچ از شتر خود پياده نشد. نزديك ظهر به تباله رسيد، در همان هنگام چون نامه بسر نرسيده بود شيعيان را بيرون آورده بودند تا بكشند. مردى از آنان را براى كشتن پيش آورند و مردى از مردم شام بر او شمشير زد كه شمشيرش ‍ شكست و آن مرد سالم ماند. شاميان به يكديگر گفتند: شمشيرهاى خود را در آفتاب بگيريد تا گرم و نرم شود، و آنان شمشيرها را كشيدند. و منيع باهلى همينكه برق شمشيرها را ديد با برافراشتن جامه خود علامت داد. آنان گفتند: اين سوار را خبرى است و از كشتن آنان خوددارى كردند. در اين هنگام شتر منيع از حركت ماند، او از آن پياده شد و دوان دوان با پاى پياده خود را رساند و نامه را به آنان داد و شيعيان همه آزاد شدند. مردى را كه براى كشتن پيش آورده بودند و شمشير شكسته شده بود برادر منيع بود.
ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: على بن مجاهد از ابن اسحاق نقل مى كند كه چون به مردم مكه خبر رسيد كه بسر چگونه رفتار كرده است از او ترسيدند و گريختند. دو پسر عبيدالله بن عباس هم كه نامشان سليمان و داود و خردسال بودند و مادرشان جويرية دختر خالد بن قرظ كنانى و كينه اش ام حكيم بود و هم پيمان بنى زهره بودند با مردم مكه بيرون آمدند. قضا را كنار چاه ميمون بن حضرمى - برادر علاء بن حضرمى - آن دو كودك را گم كردند و بسر بر آن دو دست يافت و هر دو را سر بريد و مادرشان اين ابيات را سرود:
آى ! چه كسى از دو پسر من كه همچون دو مرواريد از صدف جدا مانده اند خبر دارد؟ آى ! چه كسى از دو پسر من كه دل و گوش من بودند خبر دارد و دل من از دست شده است ...
و روايت شده است كه نام آن دو قثم و عبدالرحمان بوده است و در سرزمين سكونت داييهاى خود از بنى كنانة گم شده اند و هم گفته شده است كه بسر اين دو كودك را در يمن و كنار دروازه صنعاء كشته است .
عبدالملك بن نوفل بن مساحق از قول پدرش نقل مى كند كه چون بسر وارد طايف شد و مغيره با او گفتگو كرد به مغيره گفت : تو به من راست گفتى و خيرخواهى كردى ، و شبى را در طايف گذراند و از آن بيرون آمد و مغيره ساعتى او را بدرقه كرد و سپس با او توديع كرد و بازگشت و چون كنار قبيله بنى كنانه رسيد كه دو پسر عبيدالله بن عباس و مادرشان آنجا بودند، آن دو پسر را خواست ؛ مردى از بنى كنانة - كه پدرشان آن دو را به او سپرده بود - به خانه خود رفت و در حالى كه شمشير به دست داشت بيرون آمد. بسر به او گفت : مادرت به سوگت بنشيند!به خدا سوگند ما اراده نكرده ايم ترا بكشيم ، چرا خود را براى كشته شدن عرضه مى دارى ؟ گفت : من در راه حمايت از كسى كه به من پناهنده شده است كشته مى شوم تا در پيشگاه خداوند و مردم معذور باشم و با شمشير به همراهان بسر حمله كرد و سر برهنه بود و اين رجز را مى خواند:
سوگند مى خورم كه از ساكنان خانه و پناهندگان ، جز مرد شمشير كشيده پهلوان و پايبند به عهد و پيمان حمايت نمى كند .
او با شمشير خود چندان ضربه زد و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه آن دو كودك را آوردند و كشتند. در اين هنگام زنانى از قبيله كنانه بيرون آمدند و يكى از ايشان گفت : اين مردان را مى كشى ، گناه اين كودكان چيست ؛ به خدا سوگند كودكان را نه در دوره جاهلى و نه در اسلام مى كشتند! و سوگند به خدا حكومتى كه بخواهد با كشتن كودكان نو نهال و پيران فرتوت و بى رحمى و بريدن پيوندهاى خويشاوندى استوار شود بسيار حكومت بدى خواهد بود. بسر گفت : آرى ، به خدا سوگند قصد داشتم ميان شما زنان هم شمشير بگذارم . آن زن گفت : به خدا سوگند اگر چنان مى كردى براى من خوشتر مى بود.
ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر از طايف بيرون آمد و آهنگ نجران (310) كرد و عبدالله بن عبدالمدان و پسرش مالك را كشت و اين عبدالله پدر زن عبيدالله بن - عباس بود. بسر مردم نجران را جمع و براى آنان سخنرانى كرد و گفت : اى مردم نجران ، اى گروه نصارى و اى برادران بوزينگان ! همانا به خدا سوگند اگر خبر ناخوشايندى از سوى شما به من برسد برمى گردم و چنان كيفرى خواهم كرد كه نسل را قطع و كشاورزى را نابود و خانه ها و سرزمينها را ويران سازد، و ايشان را بسيار تهديد كرد و سپس به ارحب (311) رفت و ابو كرب را كه شيعه بود كشت . گفته مى شده است كه ابو كرب سالار افراد باديه نشين قبيله همدان است .
بسر به صنعاء رفت . عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران از صنعاء گريخته بودند و عبيدالله ، عمرو بن اراكه (312) ثقفى را بر آن شهر به جانشينى خود گماشته بود. عمرو از وارد شدن بسر به شهر جلوگيرى و با او جنگ كرد، بسر عمرو را كشت و وارد شهر شد و گروهى را كشت . نمايندگان ماءرب را هم كه پيش او آمده بودند كشت و از همه آنان فقط يك مرد توانست بگريزد كه چون پيش قوم خود رسيد گفت : خبر مرگ و كشته شدن تمام جوانان و پيرمردان قبيله را به شما اعلان مى كنم .
ابراهيم ثقفى مى گويد: (313) اين ابيات كه در زير مى آيد ابيات مشهورى است كه عبدالله بن اراكه ثقفى پسر خود، عمرو را مرثيه گفته است :
سوگند به جان خودم كه پسر ارطاة در صنعاء سوار كارى را كشت كه همچون شير ژيان بود و پدر شيران ... (314)
گويد: نمير بن وعلة از ابو وداك (315) نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه سعيد بن نمران به كوفه و حضور على عليه السلام آمد، من هم حاضر بودم . على عليه السلام او و عبيدالله بن عباس را مورد سرزنش قرار داد كه چرا با بسر جنگ نكرده اند. سعيد گفت : به خدا سوگند من آماده بودم كه جنگ كنم ، ولى ابن عباس از يارى دادن من خوددارى كرد و از پيكار تن زد و هنگامى كه بسر نزديك ما رسيد من با عبيدالله بن عباس خلوت كردم و به او گفتم : پسر عمويت از تو و من بدون آنكه در جنگ با ايشان پافشارى كنيم راضى نخواهد شد. گفت : به خدا سوگند ما را توان و ياراى جنگ با ايشان نيست . من خود ميان مردم بپا خاستم و خدا را سپاس گفتم و افزودم كه اى مردم يمن !هر كس در اطاعت ما و بيعت اميرالمومنين عليه السلام باقى است پيش من بيايد، پيش من . گروهى از مردم پاسخ مثبت دادند. من با آنان پيش رفتم و جنگ سستى كردم ، زيرا مردم از گرد من پراكنده شدند و من برگشتم .
گويد: سپس بسر از صنعاء بيرون آمد و به جيشان رفت (316) مردم آن شهر از شيعيان على بودند و با بسر جنگ كردند و او آنانرا شكست داد و به سختى كشت . بسر باز به صنعاء برگشت و آنجا صد تن از پيرمردان را كه همگى از ايرانيان بودند كشت ، زيرا پسران عبيدالله بن عباس در خانه زنى از آنان كه به دختر بزرج (بزرگ ) معروف بود مخفى شده بودند.
كلبى و ابومخنف مى گويند: على عليه السلام اصحاب خود را براى گسيل داشتن گروهى در تعقيب بسر فرا خواند، گران جانى كردند؛ جارية بن قدامه سعدى (317) پذيرفت و اميرالمومنين عليه السلام او را همراه دو هزار مرد گسيل فرمود. جاريه نخست به بصره رفت و سپس راه حجاز را پيش گرفت تا به يمن رسيد و از بسر پرسيد؛ گفتند: به سرزمين بنى تميم رفته است . گفت : به ديار قومى رفته است كه مى توانند از خود دفاع كنند. و چون به بسر خبر آمدن جاريه رسيد به جانب يمامه رفت . جارية بن قدامه به حركت خود ادامه داد و به هيچيك از شهرها و حصارهاى بين راه وارد نشد و به چيزى توجه نكرد و اگر زاد و توشه يكى از همراهانش تمام مى شد به ديگران مى گفت او را يارى دهند و اگر شتر و مركب يكى از همراهانش سقط مى شد يا سمش ساييده مى شد به ديگران مى گفت او را پشت سر خويش ‍ سوار كنند و بدينگونه به يمن رسيد و پيروان عثمان گريختند و به كوهها پناه بردند و شيعيان على (ع ) آنان را تعقيب كردند و آنان را از هر سو مورد حمله قرار دادند و گروهى را كشتند. جاريه به تعقيب بسر پرداخت و بسر از مقابل او از جايى به جايى مى گريخت . جاريه توانست بسر را از تمام سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) بيرون براند.
جاريه آنگاه حدود يك ماه در شهر جرش توقف كرد(318) تا اينكه خود و يارانش استراحت كنند. هنگامى كه بسر از مقابل جاريه مى گريخت مردم به سبب بدرفتارى و خشونت و ستمى كه روا داشته بود بر او و سپاهش حمله مى كردند و بنى تميم بخشى از بارو بنه او را در سرزمين هاى خود تصرف كردند. ابن مجاعة ، سالار يمامه ، همراه او پيش معاويه مى رفت تا با او بيعت كند و چون بسر پيش معاويه رسيد گفت : اى اميرالمومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آورده ام ، او را بكش . معاويه گفت : خودت او را رها كرده و نكشته اى و او را پيش من آورده اى و مى گويى او را بكش ! نه ، به جان خودم سوگند كه او را نمى كشم . سپس با او بيعت كرد و جايزه اش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت : اى اميرالمومنين خدا را ستايش مى كنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت : خداوند اين كار را فرموده است ، نه تو. بسر در اين حمله خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش ‍ سوزاند و يزيد بن مفرغ (319) در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است :
اين مرد بسر هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند...
ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح امام حسن (ع ) با معاويه ، روزى عبيدالله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند؛ عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : آيا تو به اين مرد نفرين شده تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد؟ گفت : من او را به اين كار فرمان نداده ام و دوست مى داشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود. بسر خشمگين شد و شمشير خود را باز كرد و پيش معاويه نهاد و گفت : شمشيرت را - كه برگردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مى گويى من چنين نخواسته ام و چنين دستور نداده ام - براى خود بردار! معاويه گفت : شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مى اندازى كه ديروز دو پسرش را كشته اى .
عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : اى معاويه ! آيا چنين مى پندارى كه من بسر را در قبال خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم ! او پست تر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمى بينم و به خون خود نمى رسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبدالله - پسران تو - را بكشم . معاويه لبخند زد و گفت : گناه معاويه و دو پسر او چيست ؟ و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مى خواستم . و اين سخن عبيدالله بن عباس را به سبب شرف و بزرگى او تحمل كرد.
گويد: على عليه السلام بر بسر نفرين كرد و عرضه داشت : پروردگارا! بسر دين خود را به دنيا فروخت و پرده هاى حرمت ترا دريد و اطاعت از بنده يى تبهكار را بر آنچه كه در پيشگاه تو است برگزيد. خدايا! او را نميران تا عقل او را از او زايل فرمايى و رحمت خود را حتى براى يك ساعت از روز براى او فراهم مفرماى . پروردگارا! بسر و عمرو عاص و معاويه را از رحمت خود دور بدار. خشمت آنانرا فرو گيرد و عذابت بر آنان فرود آيد و وحشت و ترس از تو كه آنرا از ستمكاران باز نمى دارى به ايشان برسد.
اندك زمانى پس از اين نفرين بسر گرفتار جنون شد و عقلش از دست بشد و همواره در جستجوى شمشير بود و مى گفت شمشير بدهيد تا بكشم ، و چندان در اين موضوع اصرار كرد كه ناچار شمشيرى چوبين به دست او مى دادند و بالشى پيش او مى نهادند و او چندان بر آن بالش مى زد كه بى هوش مى شد و بر همين حال بود تا مرد.
مى گوييم : مسلم بن عقبه براى يزيد و كارهايى كه در واقعه حره در مدينه انجام داد، مانند بسر براى معاويه بود و كارهايى كه در حجاز و يمن انجام داد و هر كس شبيه پدرش باشد ستمى نكرده است !
ما همانگونه كه پشينيان ما عمل كردند عمل مى كنيم و همانگونه رفتار مى كنيم كه آنان رفتار مى كردند